💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستوهفتم📚
داشتم فکرمی کردمچقدر کار دارم .
حرف زدن با نجمه خانوم و زهرا خانوم ،عقد سارا!!وای عقد سارا.با یادآوری عقد سارا سریع گوشیمو برداشتم دنبال یه بلیط واسه نیمه شب گشتم.بعد حدود یک ساعت مبلغی تونستم یه بلیط رزرو کنم....
بلند شدم و یه ساک کوچیک برداشتم هرچند می دونم اینا نمیزارن زود برگردم و یه ساک بزرگ نیاز دارم..
داشتم وسایلمو میچیدمکه صدای در اومد
بلندشدم و در باز کردمدیدم زهرا خانومو نجمه خانوماومدن
+سلام؛خوش اومدین بفرمایید داخل
-سلام دخترم.ببخش که مزاحم شدیم
-نه این چه حرفیه تشریف بیارید داخل
اومدن داخل
-ببخشید بی خبر اومدیم
+خواهش میکنم
-جایی می خوای بری؟
نگاهم افتاد به ساک وسط اتاق به سمتش رفتم و برداشتم
+آره بلیت دارم ..عقده دوستمه میرم رشت
-خب اگه کار داری بریم بدون تعارف بگو
+نه فقط ساکم بود که جمع کردم
+بفرمایین بشینین
رفتم تو آشپزخونه و کتری رو پر از آب کردم و روشن کردم
-بیا دخترم اومدیم هرچی می خوای بگی
+خب راستش شاید اگه بشنوین نظرتون راجب من عوض بشه خب حقم دارین
-این چه حرفیه......
******
تو اتوبوس نشسته بودم به بیرون نگاه می کردم
همون بعد از ظهر
تمام اتفاقات و وقایع اخیر رو از گذشتم براشون گفتم. شاید اولش نمی خواستم چیزی بگم اما با گفتن این حرفا انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد ..
مهم نیست اگه نظرشون عوض بشه مهم حقیقته که بالاخره گفتم.
راه تا رشت طولانی بود و حالا که با اتوبوس میرفتم طولانی تر هم شده بود.
به خاطر خستگی کار و طولانی بودن مسیر خوابم برد.به رشت که رسیدم صدای اذان صبح از یکی از مسجد های اطراف بلند شد.پیاده شدم و رفتم سمت خیابون که یه دربست بگیرم و برم خونه سارا اینا .یکم منتظر دربست بودم که یه ماشین که توش سه تا پسر نشسته بودن برام بوق زدن.
سعی کردم با کم محلی کردن و واکنش نشون ندادن کاری کنم که بیخیال من بشن ،آخه یکی نیس بگه سر صبحی چیکار دارن آخه...اما اونا پرو تر از این حرفا بودن.
بازهم محلشون ندادم که یکیشون گفت
-بابا خوشگله اون چیه پیچیدی دور خودت راحت باش.سوار شو بریم عشقو حال
بازهم جوابی بهش ندادم که گفت
-ای بابا چرا جواب نمیدی
در ماشین رو باز کرد و به طرف من اومد
-خوشگل خانوم محل نمیدی؟حتما باید با زور ببرمت
هرچی تقلا کردم نتونستم دستم رو از دستش آزاد کنم ..
که یهو دستمو ول کرد و و سوار ماشین شد و رفتن..
یه نفس راحت کشیدم و خدارو شکر کردم با تعجب و خوشحالی برگشتم پشت سرم بیینم کی بوده....
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_بیستوهفتم
ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکل ممکن ... دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه ... دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ... و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...
دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ... چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت
وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد ... و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ... در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد ... نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... دنیا هم با تمام جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم
حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...
پشت در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ... بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... گوش تا گوش ... کل سالن کنفرانس پر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت
پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ... همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ... و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ... وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل
پلیس خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ... یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری ...
من ساکت بودم ... اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم ...
به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- زینب ... این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم؟ ...
چشم هام رو بستم ... بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا ...
- خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ... نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ... نزار حق در چشم من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ... خدایا ... راضیم به رضای تو ...
با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرق فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد ...
خدایا ... به امید تو ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم ...
- این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم ... یا باید برم ...
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ ... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم ...
چشم هام رو باز کردم ...
- همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه ...
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]