💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستوچهارم📚
-یعنی ...روم نمیشه بگم به خدا
+چیو عارفه؟
-تو این مدت ما ازش خبر داشتیم از همون روزی که رفت شمال ،بعد چند روز زنگ زد گفت که فهمیده شما دوتا به درد هم دیگه نمی خورین و الان بین کسایی که باهاش رفته شمال یه دختره هست که طرز فکرو ایناش مثل اونه
+خب
-دخترم ما دیگه زحمت و کم می کنیم عارفه امشب اگه مشکلی نیست پیشت می مونه
برگشتم سمت محمد آقا و راضیه خانوم
+خواهش میکنم چه زحمتی
رفتن سمت در و کفش پوشیدن اما انقدر ذهنم درگیر حرفای عارفه بود حتی بدرقه هم نرفتم
در و که بستمنشستم کنار عارفه..
+خب بعدش
-هیچی می گفت فعلا داریمبیشتر باهم آشنا میشیم و اینا،از اون به بعد کار من و بابا و مامان شده بود زنگ زدن بهش که این چه کاریه آخه تو آرمیتا رو منتظر گذاشتی ،قرار بود بری یه مدت فکر کنی و این حرفا
+چرا زودتر نگفتی؟
-خب گفتم شاید سرش به سنگ بخوره بفهمه داره چیکار میکنه
+خب اون گفته بهت که از اون دختر خوشش اومده
-آرمیتا به خدا اون تورو دوست داشت من نمی دونم چی شد ،از وقتی با تو آشنا شده بود ،یعنی بعد یه مدت که همکار شدین و اینا معلوم بود رفتارش داره تغییر میکنه حتی یه ببار که خونه بود اومد اتاقم گفت
عارفه من اگه تغییر کنم به نظرت خیلی مامان و بابا خوشحال میشن؟
گفتم معلومه
اون گفت شاید به خاطر یکی تغییر کردم
+ولی نخواست
-نمی دونم چی شد اصلا..
+رفت فکر کنه چند روز بدتر شد
-خدایا ایشالا این دختره بله بهش نگه این سرش به سنگ بخوره
+بله نگه؟مگه خواستگاری کرده ازش؟
عارفه شوکه زده نگاهم کرد........
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa