﷽✨
#جاماندھ...
#قسمت_دهم
👣پیشرفتم ...و حسینخم میشد.
تصویربازبشهلطفاً.⌛️
#ما_ملت_امام_حسینیم 👊🏻
#محرم 💔
#صلوات 😇
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_دهم
🔷حبیب قرآنی
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم👊🏼
#صلوات🌱
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_دهم📚
بعد از اینکه به دختره که پیام دادم مامان اومد تو اتاقا گفت که قراره برا عارفه خواستگار بیاد منم دیگه اون شب و اونجا موندم
ارمیتا برام نوشت
-امشب به خاطر جنابعالی دوستی چندین سالمون بهم خورد
واااای خدا بیا هرچی نمی خوام دوستا و عفایدشو از دست بده آخرشم به خاطر من احمق همین میشه
داشت برام یه چیزی تایپ می کرد که یهو آف شد
منم گفتم بیخیال گوشی و گذاشتم کنار و رفتم اتاق عارفه در زدم
+بیام تو؟
-اره بیا داداش
رفتم دیدم نشسته وسط اتاق نشسته و کلی برگه دورش ریخته
+چیکار میکنی؟
-فردا امتحان دارم
+می خواستم بریمبیرون یه دور بزنیم میای؟
-آره مگه میشه نیام
+امتحانت چی؟
-حله بابا داشتم دوره می کردم
+برو بابا من که میدونم تک میشی
-من هیچ وقت نمره هاممثه تو نمیشه
+چییییی با من بودی؟
بالش و از روی تختش برداشتم خواستم سمتش پرت کنمکه صدای زنگ گوشیماومد
+بعدا به حسابت میرسم
رفتم تو اتاقمو گوشی و برداشتم وای مسعود بود حوصله چرت و پرتاشو نداشتم
+بلههه
-عرفان یه خبر
+چی؟
-با ماشین زدم به دوست دخترت
تلفن و قط کردم بزار همین فردا صبح میام حسابت میرسم مسخره اه
گوشی و پرت کردم رو تخت که دیدم دوباره زنگ خورد نگاه کردم دیدم پژمانِ
+به چه عجب شما زنگ زدی
-چرا قط میکنی جدی گفتم با آرمیتا تصادف کردم
+چیییییی؟
-جلوی خوابگاه با ماشین خوردم بهش
+الان خوبه؟چش شده؟
-نمی دونم من در رفتم
+خاک تو سرت زدی دختر مردم و ناکار کردی بعد در رفتی شمال
-ببین هیچی نگو یه دقیقه زنگ بزن یه جوری حالش و بپرس ببین چیزیش نشده
باشه ،هرچقدر دیه بخواد میدم فقط زنده باشه
+خفه شو مسعود خفه شو فک کردی چون کسیو نداره پات گیر نیس ؟نمی تونه شکایت کنه؟
تلفن و قط کردم و نشستم روی تخت من چجوری از این دختر خبر بگیرم آخه ،اصلا من چیکارشم؟نه عرفان اون غیر رفیقاش کسیو نداره ،اگه پول خواسته باشن چی؟
اصلا رفیق خودم این بلارو سرش اورده باید جورشو بکشم
دیدم عارفه اومده تو اتاق
-خوبی داداش؟کی بود؟چی شده؟
+لباساتو ببپوش باید بریم یه جایی به مامان بگو میریم دور بزنیم یه وقت فکر نکنه اتفاقی افتاده
-خب مگه نمی خوایم بریم دور بزنیم ؟اتفاق چی؟
+حالا اول باید بریم یه جا دیگه بعدا میریمدور بزنیم بدو
-باشه داداش
عارفه از اتاق رفت بیرون و منم رفتم تا حاظر بشم
****
+عارفه برو دنبال آرمیتا کیانی مثلا دوستشی از اطلاعات بپرس اوضاش چجوریه بیا یا تونستی از دور ببینیش که مطمئن بشی
-باشه داداش فقط میگماین کی هست؟
+حالا برو بعدا میگم
-قول دادیا
+باشه بدو عارفه
عارفه از ماشین پیاده شد و رفت سمت بیمارستان منم تو ماشین منتظر نشستم که مسعود دوباره زنگ زد
+بله
-سلام.زندس؟
+سلام.من چه میدونم عارفه رو فرستادم ببینه
-وا چرا خودت نرفتی؟
+اومدیمو من باهاش برخورد کردم نمیگه تو اینجا چیکار میکنی؟
-مگه هم دیگرو دیدین؟
+پروفایلم
-باشه پس خبرم بده خدافس
+وایسا
-بله؟
+میگم تو از کجا فهمیدی این بیمارستانه؟
-از یه بچه ها خوابگاهشون پرسیدم
+خدافس😐
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_دهم 📚
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم گوشیمو برداشتم چشم بسته جواب دادم
+بله؟
-سلام دخترم
صدای بابای عرفان و که شندیم از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
+ سلام
-ببخشید خواب بودی؟
+نه..یعنی دیگه باید بیدار می شدم
-من پشت درم یه چیزی آوردم
+بفرمایین تو الان در و باز میکنم
-نه باید برم..فقط سریع بیا بگیر ببخشید
+چشم
گوشیو قطع کردم و سریع چادر رنگیمو سر کردم و رفتم جلوی در
در و باز کردم آقا محمد آقا از ماشین پیاده شد
-بیا دخترم این همون نامشونه فقط برای خوندش عجله نکن نمی دونم توش برات چی نوشتن فقط هروقت حالت خوب بود بازش کن..
+نا..نامه اوناس؟
-آره
+اع....اعدام.. شدن؟
-خداحافظ ببخشید بیدارت کردم
محمد اقا بدون اینکه جواب سوالمو بده سوار ماشین و شد رفت..
پس اعدامشون کرده بودن... با دستای و پای لرزون رفتم تو و در و بستم
******
{*از خواب که بیدار شدم دیدم خونه تاریکه بلند شدم لامپارو روشن که از بالا صدای زهرا و خانوم و شندیم
+بلههه؟
-خواستم بگم بیای بالا پیش ما
+چشم میام
دست و صورتمو شستم و رفتم سراغ ساکم تا بسته نبات و دستمالی که تبرک کرده بودم و برای زهرا خانوم ببرم..
نگاهم افتاد به دفترچه ای که بعد از اون روز با حنانه نشستیم کامل تمومه بحثایی که توی اون مدت داشتیم و نوشتیم،می گفت به درد می خوره یه روزی..
یه دفترچه گلگلی خیلی قشنگ که صفحه های آخرش هرکدوم از بچه ها برام چیزی نوشتن...
بازش کردم صفحه اولش مربوط به حجاب بود ..
نصفه شب که خوابم نمی برد از روی دفتر حنانه نوشتم می گفت بحث ماله روزاییه که من هنوز عضو گروه نبودم...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_دهم
کم کم عمو ایناهم اومدن.
عموشایان دوتا دختر داشت آناهید و آناهیتا .آناهید تقریبا هم سن من بود اما آناهیتا ۸سالش بود.وقتی اومدن آناهید رو کشیدم کنار و همه قضایای امروز رو گفتم براش.هرلحظه چشماش گرد تر میشد.
_اه چه آدم خودخواهی.
_ولی باید ببینی چه جیگریه
_خیلخب آروم تر دختر عمه الان میشنوه
نگاه کردم به دور و برم.عمه مشغول حرف زدن با زن عمو بود اما حواسش انگار پیش مابود.
خندیدم و گفتم:وای آنا ما هم که پسر ندیده ایم.طفلی کارن.
اونم خندش گرفت و گفت:آره دقیقا.راستی زهراکو؟
صورتمو جمع کردم و گفتم:ایش اونو نمیشناسی از آدم به دوره.دانشگاه داشنن خانوم خانوما نیومدن.
آناهید خندید وگفت:فکر کن زهرا میومد عمه اینا فکر میکردن ما املیم.
پوزخندی زدم و گفتم:آره بابا خوب شد نیومد.بیخیالش تو چه خبر؟
پا روی پاش انداخت و گفت:هیچی بابا این شرکت وامونده رو تعطیل کردن بیکارم تو خونه.
_اوا چرا؟
_مثل اینکه ضرر کردن کلا شرکتو بستن فعلا.
_کلاسای رانندگیت چیشد؟
_باباگفت فعلا برات ماشین نمیخرم منم گفتم چرا الکی رانندگی یاد بگیرم خب.
مشغول حرف زدن بودیم که صدای دورگه کارن اومد:سلام.
آناهید با ذوق بلندشد و سلام کرد.چهره گندمی بانمکش با اون لبخند نیم متریش خنده دار شده بود.
فکر کنم کارنم خنده اش گرفت.با لبخند کج روی لبش به آناهید دست داد وگفت:آناهید خانم دیگه؟
_بله خودمم.
لبخندش به اخم تبدیل شد وگفت:خوشبختم.
بعدش یک راست رفت کنار داییاش نشست..
_وای لیدا این چه مرگشه؟عصا قورت داده؟
تااومدم جوابشو بدم،گوشیم زنک خورد.
زهرابود.هوف کی حوصله داره بااین حرف بزنه؟
_بله؟
_به زور جواب دادی؟
_دقیقا!چیکار داری؟
_کی میاین؟
_معلوم نیست.میخواستی بیای که تنهانمونی بعد هی غر بزنی.
_اه محدثه چقدر چرت میگی گوشیو بده مامان.
_لیدااااا
_برای من محدثه ای.گوشیو بده.
_دختره پررو
گوشیمو تحویل مامان دادم و رفتم پیش آناهید.کارن همچنان مشغول حرف زدن با مردا بود.چقدر تیپ مردونه و رسمی بهش میومد.
_اه نگاش نکن لیدا پررو میشه.
دیدم آنا راست میگه دیگه نگاهش نکردم.نمیخواستم فکر کنه عاشق سینه چاکشم.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_دهم
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_دهم
.
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_دهم
.
بعضی موقع ها که توی جمع #فامیل میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒
به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به #رهبری. می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها #احترام می گذاشت به تک تک شان.🤗💚
ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ
بعضی موقع ها #علی کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌
نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به #روضه خواندن و #گریه کردن و سینه زدن.😭
#مجلس تماشایی داشتند. مجلس #دونفره پدر و پسری.
بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش میآمد.😢
میرفتم میدیدم نشسته سر #سجاده اش و دارد برای خودش روضه می خواند.
می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚
میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم."
روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی #حساس بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻
یک شب هم توی خانه سفره حضرت #رقیه علیهاالسلام انداختیم.💝
فقط خودم و محسن بودیم.
پارچه #سبز ی پهن کردیم و #شمع و #خرما و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄
نمی دانم از کجا یک #بوته_خار پیدا کرده بود.
بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔
نشست سر سفره. #بغض گلویش را گرفته بود.
من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار.
طاقت نیاورد.زد زیر #گریه من هم همینطور.
دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
هدایت شده از نیم وجبی
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_دهم
🎬 انتقام سخت ...
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس. ( خط خون نقطه ی پایان سلیمانی نیست، بهراسید که این اول بسم الله است )
❤️ خوشحال میشم نظرتون رو در راستای ارتقاء کارهای بعدی به آیدی زیر ارسال کنین:
🌐@admin_nimvajabee
برای #قاسم_سلیمانی
برای #ابومهدی_المهندس
#نیم_وجبی
@nimvajabee