♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_سیوهشتم📚
-دخترم بعد خوابگاه کجا میری؟
-دوستم برام یه خونه رهن کرده ...هنوز نرفتم ببینم
-اجارش چقدره؟
-نمی دونم هنوز نپرسیدم
دیگه کسی چیزی نگفت و دوباره مشغول غذا شدیم .
نمی دونم هدف بابا از دعوت کردن ارمیتا چی بود ،خیلیم مامان و عارفه باهاش صمیمی شده بودن،باید از خودش بپرسم حتما...
ناهار تموم شده بود من تو گوشیم مشغول چت کردن با دوستام بودم
که آرمیتا رو به بابا گفت که باید بره
بابا هم در جواب گفت که خودش و عارفه می رسوندش
که من گفتم
+بابا من که دارممیرم خونه ایشونم می رسونم
با اینکه معلوم بود راضی نیست ولی گفت:
-باشه
بلند شدم و با بقیه خداحافظی کردم سوییچ و برداشتم و باهم رفتیم بیرون
داشتم کمربند و می بستم که که آرمیتا یهو گفت:
-چرا تنها زندگیمی کنین؟
+چون مستقل بودن و دوست دارم البته مهم ترین دلیلش یه چیز دیگس
-چیه؟
+حتما باید بگم؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-هرچیم باشه دلیل محکمی نیست
اخمامو کشیدم تو هم و استارت زدم
+از کجا میدونین
-چون طرف خیلی باید خوشی زده باشه زیر دلش که خانواده به این خوبیو ترجیح بده به تنهایی
+نخیر تو خوشی غرف نشدم اتفاقا به خاطر خود پدر و مادرمه که جدا زندگیمیکنیم پس تا چیزی رو نمیدونی حرف بیخود نزن
+لازم نیست داد بزنین زیاد فاصله نداریم
بعدشم حرف بیخود نزدم
برگشت به سمت پنجره و با صدای یواش تری گفت :
-معمولا میگن حرف حق تلخه ها همینه
محمکم زدم رو ترمز که آرمیتا از جا پرید
-چته؟
+مگه خانوادمو ندیدی هان؟
-خب
+به من میخورن ؟اونا مذهبین منم مذهبی بودم ما نشد مذهبی بمونم اینی شدم که الانمی بینی
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره با صدای خیلی بلند روبه آرمیتا گفتم
+بمونم تو اون خونه چیکار ؟که آینه دق اونا باشم که باخودشون فکر کنن مقصر اونان؟
همسایه و آشنا که هفته ای چند روز رفت و آمد دارن سرکوفت منو بزنن؟که بگن عه چرا پسرتون اِله و بِله؟
سرمو گذاشتم رو فرمون و چشمام بستم و با صدای آروم تری ادامه دادم
+تو چی مفهمی اصلا؟کسی نیست که به خاطرش مجبور باشی چادر سر کنی یا مدل اونا زندگی کنی خیلی راحت راهتو عوض کردی ؟اون وقت از من توقع داری اون جا بمونم
-آره راس میگی من کسیو ندارم
یهو زد زیر گریه و با داد گفت:
-به خاطره همینه که میگم هر دلیلی داری بازم باید به این فکرکنی که خیلیا آرزوشونه که حتی یه لحظه کنار خانوادشون باشن
تو هرچیم که باشی بچه ی اونایی اونا هم پدر و مادرتن از خداشونه پیششون باشی
اینو نمیفهمی واقعا از رفتارای مادرت؟
تو خودت از خانواده نداشتن چی میفهمی اصلا؟
تو شوک حرفاش بودم که در و باز کرد و
پیاده شد محکم در و بست و رفت.........
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#بےتوهرگز🕊 #قسمت_سےوهفتم حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گ
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_سےوهشتم《پایانی》🌙🦋
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بی حال و بی رمق همون طوری ولا شدم روی تخت
- کجایی بابا؟حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم
اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام من، مطیع امر توئم
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم
" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "
سوره شوری آیه 52
و این پاسخ نذر 40 روزه من بود
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد
وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر
از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم
- بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک هیچی نمی خوام فقط برگرد
گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم
بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه
بالاخره سکوت رو شکست
- زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی همه چیزت رو تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی
بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود 10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا مبارکه
گریه امان هر دومون رو برید
- زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد تمام پهنای صورتم اشک بود
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و دامادهر دو گریه می کردن
توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...
با صلوات به روح پاک ومطهر طلبه شهید گمنام سیدعلی حسینی🌹
#التماسدعا.....
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]