♥ #بسم_رب_العشق ♥
❣ #عشق_مجازی 📱
✨ #قسمت_سی_هفتم
از اتاق بیرون رفتم به سمت در که عارفه و مادرش اومدن،
-کجا میریدخترم
+ببخشید حالم خوب نیست باید برم
-مگه میزارماینجوری بری بیا بشین یه چیزی بخور حالت بهتر بشه
+نه ممنون
عارفه اومد دستو گرفت و گفت
-با این حالت که نمیتونی بری بیا عزیزم
دنبالشون رفتم و روی مبل نشستم مادر عرفان رفت تو آشپزخونه رو به عارفه پرسیدم
+پس سنمو فامیلیمو برا همین می خواست داداشت؟
-داداشم؟....نه ما از پرونده های بابا خبر نداریم اون برا یه وموضوع دیگه بود دنبال یه کسی بودیم به خاطر اون.
+آهان...یعنی نمی دونی مامان و بابام چیکارن؟
-نه
مامان عرفان با یه لیوان شربت اومد نشست کنارم
-بیا دخترم این شیرینه بخور ...بهتر میشی
+ممنون
یکمشو خوردم و روبه مادر عرفان پرسیدم
+میشه برم ازشون یه چیزی بپرسم؟
-نمی دونم برو عزیزم
کیفمو گذاشتم همون جا و دوباره به سمت اتاق پدر عرفان رفتم در زدم و رفتم تو
-بهتر شدین؟
+بله...فقط میشه بگین پدر و مادرم چیکارن؟
-الان فکر کنم به صلاحت نیست
قول میدم میگم بعدا
+یعنی هیچ راهی نداره بگین؟
میشه حداقل پیداشون کردین من و خبر کنین ؟
-آره دخترم
+ممنون
***
《عرفان》
امروز که رفتم دیدن مامان بابا که عارفه گفت چند روز پیش آرمیتا اومده ملاقات بابا.نه مامان و نه عارفه نمیدونستن موضوع از چه قراره تصمیم گرفتم از خود آرمیتا بپرسم.
زنگ زدم بهش که جواب نداد.چندبار زنگ زدم که جواب نداد.
آخرین راه برای فهمیدن موضوع رفتن پیش بابا بود
رفتم سراغ بابا،هرچی ازش پرسیدم جوابی نداد.منم ناکام مونده بودم از رسیدن به جواب که گفتم
+اخه بابا چی گفتین که گوشیش رو حتی جواب نمیده ؟شرکتم نیومده
+هرچی بوده نمیتونم بهت بگم شاید حالش خوب نشده هنوز
+چی شده مگه؟
-بزار من زنگ بزنم شاید جواب داد
انتظار داشتم جواب بابا رو هم نده اما انگار فقط مشکلش با من بود که بعد از دو ثانیه جواب بابا رو داد
+دخترم کجایی؟چرا تلفن رو جواب نمیدی
*........
+باشه دخترم الان کجایی شما؟
*......
+همون جا باش.عرفان میاد دنبالت بابا جان
*........
+خدا نگهدار
تلفن بابا که تموم شد بابا گفت
+عرفان پاشو برو دنبالش گفت خوابگاهه
_چشم رفتم
سوییچ و گوشیم رو برداشتم رفتم به سمت خوابگاه آرمیتا رسیدم دم در خوابگاه که دیدم منتظرم ایستاده.سوار شد و سلام و احوال پرسی کردیم که دیگه تا خونه ما هیچ سوالی نپرسید.
به خونه رسیدم و رفتیم داخل مامان کلی به خاطر اومدن آرمیتا تدارک دیده بود و عارفه و بابا منتظرش بودن.
مامان با دیدین آرمیتا گفت
-خب آرمیتا جون هم که اومد عارفه پاشو کمک کن سفره رو بندازیم
عارفه و مامان و آرمیتا به کمک هم سفره رو انداختن و ما رو دعوت کردن تا سر سفره بشینیم
مشغول خوردن غذا بودیم که بابا گفت......
#ادامه_دارد......
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa