♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_سیوششم📚
رفتم داخل خونشون و با دیدن حیاط قشنگشون ذوق کردم یه حوض دایره ای وسطش بود و دور ش تختای چوبی قشنگ دو تا دور حیاطشونم درخت و گل های خوشگل
دست از نگاه کردن به حیاط برداشتم و رفتم سمت عارفه که اومده بود استقبالم
+سلام
-سلام بفرما تو
همون طور که کفاشمو در میاوردم گفتم :
+نمی دونی بابات چیکارم داره؟
-فقط در حدی که می دونم راجب کارشه
+مگه چی کارس؟
تا رفت جوابمو بده با صدای سلام و احوال پرسی و مامان و باباش برگشتم سمتشون
جوابشون و دادم
بابا عارفه گفت:
-بیا دخترم بریم اتاق کار من خیلی وققتو نمیگرم
+چشم
دنبالشون رفتم ،امروزم چادرم سرم نبود ولی آرایش نداشتم و تیپم رسمی بود
در اتاقی و باز کرد و تعارف کرد که برم داخل
با یه ببخشید رفتم تو اتاق و نگاهی بهش انداختم یه کتاب خونه نسبتا بزرگ و یه میز کار
با صدای بفرمایید به خودم اومدم و نشستم روی صندلی و گفتم
+خب من درخدمتم
-خدمت از ماست دخترم ببخشید مزاحم شدم چندتا سوال داشتم ازت
+نفرمایید
چه سوالی؟
-راجب پدر و مادرت
+پدر و مادرم؟؟
-آره میشه ازشون بگی؟
آب دهنمو قورت دادم با کمی من من گفتم:
+خب ..برای چی؟
-ببین نمی خوام بترسی یا فکر کنی اتفاقی افتاده .من پلیسم می خوام یکم اطلاعات درباره یه پرونده به دست بیارم
+خب چه ربطیبه مادر و پدر من داره؟
-صبر داشته باش دخترجون
+خب راستش اونا مردن
-چی؟
+یعنی برای من مردن
-میشه هرچی میدونی بگی؟
+من هیچی از اون به اصطلاح پدر ک مادرم
نمیدونم وقتی ۷ سالم بود منو و پیش مادربزرگ و پدربزگم ول کردن و رفتن
-ببخشید نمی خواستم ناراحتتون کنم
جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت
تازه متوجه اشکام شدم
یه دستمال برداشتم و ادامه دادم
+حالا میشه بگین چطور؟
-هنوز نه ...یعنی هیچ شماره ای ادرسی از خودشون جا نذاشتن؟
+هیچی
-بهت سر میزدن؟
+هه ...حالا من هیچی اونا حتی به خاطر مادر بزرگ و پدر بزرگمم نیومدن سر بزنن
-پدر بزرگ و مادربزرگت در قید حیات هستن؟
+مادر بزرگم که بعد از یه سال از ناراحتی دق کرد .... یه بار دیگه بعد از رفتن مامان و بابام شسکته شدن پدر بزرگمو دیدم با چشم
تنها دلیل بودنش من بودم همیشه می گفت تو باید به یه سنی برسی بتونی از پس خودت بر بیای که من اروم سرمو بزارم زمین
اونم وقتی ۱۸ سالم بود فوت کرد
-خدابیامرزتشون
بعد از این همه سال که از خاطرات گذشتم فرار می کردم حالا جلوی چشمم زنده شد حالم بود بدون اینکه دلیل سوالاشون رو بپرسم با یه ببخشید رفتم بیرون......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_سےوششم
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ... روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]