eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
551 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 +چیییی؟ -هیچی شوخی کردم بابا +مسخره داشتم برا عرفان تایپ کردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود برداشتم و گفتم +بله؟ -سلام ..خانوم آرمیتا کیانی؟ +بله بفرمایید -من پدر عرفان هستم وا پدر عرفان با من چیکار داره +آخ ببخشید نشاختم بفرمایید -راستش می‌خواستم فردا ببینمتون وا نکنه جدی می خواد خواستگاری +ببخشید برای چی؟ -یه کار شخصی با خودتون داشتم‌چیز خاصی نیست خب خوبه بازم نگفت برا امر خیره +کجا باید بیام؟ -میتونین فردا بیاین خونه ما؟یا من میام هر جا بگین +راستش من که خوابگاهم فعلا ولی خونتون و نمی‌دونم -دخترم اگه سختته هر جا می خوای قرار بزاریم +نه میام فقط آدرس و -بله براتون میگم عارفه پیامک کنه +ممنون شب بخیر -یا علی تلفن رو قطع کردم تو فکر این بودم که واقعن بابای عرفان با من چیکار داره هرچی فک کردم چیزی به ذهنم نرسید باید فردا میرفتم خونشون تا متوجه می‌شدم چی کارم داره اووففف تا فردا...بیخوابی زده بود به سرم نگاهی به اتاق انداختم‌چقدر جای خالی بچه ها حس می شد دلم گرفت از این همه تنهایی دیگه اینجا نمی‌تونم بمونم و به جای خالیشون نگاه کنم باید هرچی زودتر برم خونه ای که برام رهن کردن. با فکر و خیال به خاطرات گذشتمون کم کم خوابم برد. ******* صبح ساعت ۹حاضر شدم و رفتم به سمت آدرسی که خواهر عرفان برام ارسال کرده بود.تقریبا فاصله زیادی تا خوابگاه ما داشت و نزدیک 1ساعت تو راه بودم.وقتی رسیدم نگاهی به خونشون انداختم.یه خونی معمولی شاید 200 متری تو یکی از مناطق متوسط شهر زندگی میکردن.زنگ زدم که صدای عارفه اومد -بفرمایید رفتم جلوی آیفون و گفتم: -آرمیتام -سلام عزیزم بیا تو ....... ..... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#بے‌توهرگز🕊 #قسمت_سے‌وچھارم برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و ب
🕊 چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ... با قاطعیت بهش نگاه کردم ... - این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ... عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم... - شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ... شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ... من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ... خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ... اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ... تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...  با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...  فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...  شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...  برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]