♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_شانزدهم📚
-الو عرفان کجایی؟
+دارم میام عارفه
_بابا پختیم گرما با لباس نشتیم تو خونه زود بیا خدافس
+بشین جلو کولر تا میام الان
گوشیو قطع کردم و گذاشتم جیبم کیف پولو سویچ ماشینم برداشتم و رفتم بیرون
به سمت خونه روندم و حدود 40دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه و به عارفه یه تک زدم بیان بیرون
مامان و عارفه رو سوار کردم به سمت یه جای باحال رانندگی کردم
حین رانندگی گوشیم زنگ خورد نگاه کردم شماره ناشناس بود جواب دادم
+بله بفرمایید
_سلام من شماره ی آقای رادمنش رو گرفتم؟؟
+بله شما؟؟
_من دوست آرمیتا هستم شماره شمارو از تو گوشیش برداشتم
گوشیو تو دستم جابه جا کردم و دنده رو عوض کردم با تعجب گفتم:
-بفرمایین امرتون
+تماس گرفتم راجب رابطه شما و آرمیتا حرف بزنم
-خب
+خب نمیدونم آرمیتا به شما گفته یا نه ولی آرمیتا یه آدم مذهبیه این ارتباطش با شما گناهه
-خب که چی؟ چرا شما زنگ زدین؟
+زنگ زدم از شما خواهش کنم این رابطه رو تموم کنید آرمیتا که گوش نمیده حداقل شما گوش بدین
-اولا من این و تمومش کردم از ایشونم حلالیت گرفتم دوباره خودشون اومدن برا چی دخالت می کنین؟
+چی میگید شما؟؟ینی خود آرمیتا نمیخواد این رابطه تموم بشه؟؟
_شاید بشه اینطوری گفت
+..........
_خانوم،خانوم گوشی دستتونه؟؟
+بله ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار
_خدافس
گوشیو گداشتم روی داشبورد برگشتم به مامان که کنار دستم بود لبخندی زدم
+بابا کی از ماموریت میاد؟می خواستم باشه تو شام امشب
_نه مادر اونکه تکلیفی نداره گفت شماها امشب برین خودتون تا من بیام
+آها باشه پس
*حالا داداش کجا میریم؟
+اومممممم.....کجا بریم؟؟
هرجا که عارفه خانوم و مامان گلم دستور بدن
*کجا بریم؟؟
آها فهمیدم عرفان برو یه رستوران گرون امشب میخوام جیبتو خالی کنم
_وا عارفه بزاز سرکار بره پول بگیره بعد
*ای بابا مامان بزار یکم خرج کنه به زودی میره سرکار حقوق هم میگیره دیگه
*
نشسته بودیمسر میز و منتظر غذاها روبه مامان گفتم:
+کی قراره عقد و گذاشتین؟
-والا قرار شد بابات که اومد یه جلسه بیان برا مهریه و تاریخ عقد
+مهریه چقدر می خوای بگی عارفه
-نمیدونم
گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرمیتا پاشدم و رفتم بیرون رستوران.
+سلام آرمیتا خانوم خوبین؟
_سلام شما خوب هستین؟خداروشکر منم خوبم
اومممممم...............زنگ زدم بپرسم راجب اون موضوع کاری که گفتین
+خب!!
_خب ینی منظورم اینه که هنوز سر پیشنهادتون هستین؟؟
+سر پیشنهادم؟؟؟خب در حقیقت ........
_ای وای پس دیر زنگ زدم این کار هم از دستم رفت
+اهم اهم آرمیتا خانوم چرا نزاشتین من کامل حرفمو بزنم بله هنوز سر پیشنهاد کار هستم فقط من باید راجب موضوعی با شما صحبت کنم
_چه موضوعی؟؟
+خب راجبه............
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_شانزدهم 📚
تو کل مسیر با گوش کردن به مداحی هایی که گذاشته بود گذشت،بالاخره رسیدیم خواستمپیدا بشم که گفت:
_من میرم قطعه شهدا اونجا برنامس شما کیکارتون تموم میشه؟
+نه ممنون خودم بر می گردم
-خب من میرم خونه مامان زهرا که
+ممنون ماشین هست ،خدانگهدار
-یا علی
از ماشین پیدا شدم و به سمت قبر ارمیتا راه افتادم
با عارفه و بقیه سلام و احوال پرسی کردم و نشستم تا فاتحه ای بخونم..
یکم فکر کردم دیدم چقدر زندگی هامو شبیه به هم بود اونم بدون پدر و مادر تو یه شهر غریب
یعنی ممکن بود سرنوشت منم ...
خدیا شکر که کمک کردی راه درستو پیدا کردم .
عارفه کنارم نشست و گفت:
-آرمیتا
+بله؟
-میای امشب خونمون؟
+نه باید برم خونه فردا باید برم سرکار
-وایییی کار پیدا شد بالاخره؟؟؟
+آره خدارو شکر دیروز زنگ زدن گفتن مصاحبه رو قبول شدم
-خب چه کاری هست؟همون مثه کار مشاور حقوقی؟
+آره ولی با این تفاوت که محیطش زمین تا آسمون فرق داره با اونجا
-خب خدارو شکر..راستی اون شرکت قبلی رفتی استعفا بدی چی شد؟نشد تعریف کنی
رفتمبراشبگم که محمد آقا گفت:
-دخترا دیگه باید برم یه جز قران به نتیش بخونین
+چشم
-چشم
قرآن کوچیک روی قبر و برداشتم و شروع کردم به خوندن ..
*****
سوار ماشین محمد آقا شدیم و راه افتادیم
-خب داشتی میگفتی
+اها ..هیچی با سارا و سمیرا رفتیم اونجا و منشی دوباره کلی تعجب و تمسخر و ریخت تو نگاهش و بعدم با آقای دارابی هماهنگ کرد رفتم تو گفتم می خوام استعفا بدم
اونم کلی چیزی گفت که چی شده دوباره این ریختی شدم و کلی از این حرفا
-خب تو چی گفتی؟
+منم گفتم که از اولشم دلیلی نداشت به حرف شما گوش بدم دین و ایمانم برام مهم تر از پوله از اولشم اگه عقیدم قوی بود حتی اگه تو بدترین شرایطم قرار می دادین منو
اصلا به حرفتون گوش نمی کردم و این حرفا
-خب بعدش
+مگه فیلم سینماییه؟
-عه بگو
+هیچی اینا رو گفتم و اومدم بیرون
-پولی چیزی نگرفتی؟
+نه اولا اون چیزی راجب پول نگفت بعدشم بهتر از کجا معلومحلال باشه اصلا اون پول
-ایول حتما کلی تعجب کرده بود
+آره بابا
-هییی
+چرا آه میکشی؟
-کاش عرفانم مثه تو می رفت دنبال دینش ، عقیده هاشو درست می کرد
+ایشالا که داداشتم تغییر میکنه
-ایشالا
+اصلا عاقبتش شهادت باشه
-وای یعنی میشه؟......
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_شانزدهم
واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکردم.دوست نداشتم تو دهنا بیفته و مامانم بخواد کینه ای ازشون به دل بگیره.اون شب حسابی درس خوندم چون فردا امتحان مهمی داشتم.
انقدر خوندم که وسط درس خوندن خوابم برد.
باصدای اذون سریع بیدارشدم و نمازصبحمو خوندم.بعدش باز شروع کردم به درس خوندن تا ساعت۸ که باید میرفتم دانشگاه.تند تند حاضرشدم و با برداشتن یک کیک کوچیک ازخونه بیرون رفتم.خداروشکر از پسرهمسایه خبری نبود.
اتوبوس زود اومد و خداروشکر زود رسیدم دانشگاه.با آتنا رفتیم سر جلسه و خوشحال برگشتیم.خداروشکر امتحانمو عالی دادم.حاصل تلاش شبانه روزیم بود واقعا.(خب بابا یکی ازیکی خودشیفته تر)
با آتنا رفتیم سلف و طبق معمول شیرکاکائو و کیکش رو سفارش داد اما من چیزی ازگلوم پایین نمیرفت.کم اشتهاشده بودم این روزا.
شروع کرد به حرف زدن و منم فقط شنونده بودم.تااینکه دیدم سایه ای افتاد رومیزمون.
علیرضا بود طفلی ازخجالت سرشو پایین انداخته بود.
_سلام ببخشید مزاحمتون شدم.
لبخند معنی داری زدم و گفتم:خواهش میکنم امرتون؟
_میخواستم..باخانم رضوی چند کلمه حرف بزنم اجازه هست؟
آخی پسرمردم از خجالت آب شد تا حرفشو زد.
بالبخند بلندشدم وگفتم:بله اختیار دارین بفرمایین.منم کم کم داشتم میرفتم.آتناجان خداحافظ عزیزم روزخوش.
بابدجنسی چشمکی بهش زدم و ازشون دور شدم.آخی حتما میخواد بهش ابراز عشق کنه.آتناهم حتما با کله میره تو دماغش.آخه ازاین دختر سرتق برمیاد هرکاری.
با اتوبوس رسیدم خونه دیدم کسی نیست.
یادداشت گذاشته بودن که مارفتیم خونه مادرجون و ناهار تویخچال هست بخور.
خانواده منم خارجی ندیده ان.همش خونه مادرجونن ازوقتی عمه اومده.
بیخیال ناهارشدم و یکم تو اینترنت سرچ کردم بعدم خوابیدم.آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتم.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_شانزدهم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد…
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]