﷽✨
#جاماندھ...
#قسمت_ششم
🙁منکهباحسینبودم...
تصویربازبشهلطفاً.👀
#ما_ملت_امام_حسینیم 👊🏻
#محرم 💔
#صلوات 😇
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_ششم
🔷 حبیب تشکیلاتی
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪🏻
#صلوات 🍃
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_ششم📚
چطوره منم یه گروه یا کانالی داشته باشم که
مدهبی باشه ایدی میدم به این بچه های گروه
رفتم تو اینستا و یه پیج درست کردم
داشتم برای اسمش فکر میکردم
نمیدونستم چه اسمی بزارم که مرتبط باشه با موضوع پیج تا اینکه گذاشتم عقاید من یه عکس دختر چادری که پشتش به دوربین بود و یه دسته گلم دستش بود گذاشتم پروفایل
به نظر من که پیجم خیلی خوب شده بود آدرس پیج رو برداشتم و رفتم به چند تا از بچه ها پیام دادم و ازشون خواستم پیج رو فالو کنن
هنوز می ترسیدم ایدیو بزارم تو گروه
آدرس پیج رو واسه همون پسره هم فرستادم و بهش گفتم :
+این پیج رو فالو کنید ان شاءالله که جواب سوالا تون رو پیدا کنید
-پیج می خوام چیکار،من می خوام از شما بپرسم
+آقای محترم شما رسیدن به جواب براتون مهمه یا از من پرسیدن
-از شما بپرسیدن
+واقعن که پس قصدتون آزار منه
-اصلا بیا باهم آشنا بشیم حالا که حرف میزنیم
من کامیار ۲۵ مشهد پزشکم
+خب به سلامتی
من دارم میگم صحبت کردن با نامحرم هم کار درستی نیست بعد شما اصل میدین و میگین آشنا شیم؟
-ما صحبتمون تو دنیای حقیقی نیست ،مجازیه گناه نداره که
+کی همچین فتوایی داده؟؟
آقای محترم چت کردن من با شما بر خلاف باورها و اعتقادات من هست
میشه بیخیال بشین من نمیخوام گناه کنم
-خب اگه قول بدم چی؟
+قول چی؟
-گه قول بدم موازین شرعی رو کامل رعایت کنم اجازه میدی باهات چت کنم؟؟
یکم فکر کردم یعنی چه هم با من حرف بزنه هم رعایت کنه ؟دوباره سوالشو تکرار کرد نوشتم:
+باشه
_باشه خب زودتر میگفتی دیگه
خب حالا من چی صدات کنم ؟؟
+کیانی هستم
-خانوم کیانی خب شما نمیخوای اسم کوچیک و سن و رشته دانشگاهی تو بگی؟
****
چند روزی از وقتی پیج زده یودم گذشته بود
روزی چندتا پست مذهبی میذاشتم
که کلی بچه ها اون گروه میومدن کامنتای مسخره میذاشن
این چند روز اون پسره دیگه سوال دینی نمیپرسه
فقط میاد حرق میزنه منم یکی درمیون جواب میدم
آخرشم اسمو از زیز زبونم کشید
_امیتااااا بیا ببین این خوبه
+بخون ببینم
-به یک منشی خانوم
با حداقل ۳سال سابق
وایییی اینم که سابقه می خواد
سارا با چهارتا لیوان چایی اومد نشست و گفت:
-آخه منشی که می خواد به ۴تا تلفن جواب بده سابقه می خواد چیکار
_همینو بگو
+به نظرت یه کار مرتبط با رشتم پیدا میکنم؟؟
سمیرا سرشو از توی روزنامه ها اورد بیرون و گفت:
-خیررررر
+مرسی روحیه
یهو سمیرا داد زد
-بیااااا بیااا پیدا کردم خودشهه
+چیییی بخون ببینم
-به یک آبدارچی جهت کار در شرکت....نیازمندیم
تازه سوییتم بهت میدن
+دررررددد مسخره
فاطمه خودکارسو پرت کرد طرفشو بهش گفت:
-سمیرا دیشب رفتی ارومیه؟؟
-هان؟
_میگم دیشب رفتی تو دریاچه ارومیه خوابدی که فک میکنی خیلی با مزه ای و از این شوخی ها میکنی؟
مدادی که دستش بود و پرت کرد به طرفش
-بیا فاطمه که مسخره تره
+😂😂حالا بی حساب شدیم سمیرا خانوم
-باشه بابا بی حساب
دوباره هممون سرمونو بردیم تو روزنامه ها
سارا یه لیوان چایی برداشت و گفت:
-نیست بچه ها پیدا نمیشه نگردید
فاطمه روبه من گفت:
-نا امید نباش هنوز دو هفته وقت داریم
-نا امید نیستم توکلم به خداس
-آفرین به این میگن روحیه
دوباره سمیرا داد زدگفت:
-آرمیتا آرمیتا پیدا کردم
+کو چی پیدا کردی
_بیا نگاه کن
پاشدم رفتم کنارش
-به یک مشاور حقوقی نیازمندیم
+با حداقل ۵ سال سابقه
وااییی خب تا آخرش بخون بعد منو صدا کن
سارا گوشیشو گرفت طرفم و گفت:
-خب ببین آرمیتا یه پیشنهادی
+چی؟
-ببین زنگ بزن به این شماره شرایط خودت رو براش بگو شاید راضی شدش
+وا برا چی التماس کنم پس فزدا هزار تا منت سرم بزارن
-منت چی
بابا تو زنگ بزن فوقش میگن نه
+نه پاشید برین درس بخونین شماها فردا امتخان دارین
-نوچ باید واسه تو کار پیدا کنیم
-باشه فاطمه خودت گفتی دو هفته وقت هست
بچه ها روزنامه هارو جمع کردن و رفتن سراغ درسشون
منم بلند شدم گوشیو برداشتم و رفتم نشستم روی صندلی رفتم تو پیجی که ساخته بودم میخواستم پست بزارم
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_ششم 📚
خودم رو تو آغوش عارفه پرت کردم و بلند بلند زدم زیر گریه
عارفه هم مدام میپرسید چیشده،باباش چی بهم گفته و....
آخر سر هم کلافه دستی به صورتم کشید و اشکام رو پاک کرد و گفت
-وای آرمیتا خلم کردی چیشده؟
با گریه جواب دادم
+مامان و بابام رو دستگیر...کردن
-به خاطر دستگیر شدنشون داری گریه میکنی؟ایشالا آزاد میشن خب بعد چندسال
سری به نشونه نه تکون دادم که عارفه کلافه تر پرسید
-چی نه ؟
+عارفه می خوان اعدامشون کنن
+آرمیتا جانم بزار من برم برات یه لیوان آب بیارم بعد باهم صحبت می کنیم .
عارفه بیرون رفت و دو سه دقیقه بعد با یه لیوان آب آوند داخل اتاق.اب رو که به خوردم داد گفت
-از بابا پرسیدم گفت که گفتی نمی خوای ببینیشون
+آره
-آرمیتا بهت حق میدم نخوای ببینیشون اما به نظرم برو ببین حرف حسابشون چیه؟! چرا تو رو ول کردن و سپردنت دست مامان بزرگت.من اگه جای تو بودم حداقل برای گرفتن جواب هامم که شده میرفتم دیدنشون.
حرفای عارفه به نظرم حرفای منطقی میومد اما من هر کاری کردم نمیتونستم با خودم کنار بیام که برم دیدنشون
+به نظرت دلیلی موجه هست اصلا برا این کارشون؟اصلا اگه دستگیر نمی شدن که سراغ منو نمی گرفتن
-خب تو هم راست میگی ولی خوب فکر کن اصلا تا اجرای حکم که خیلی وقت هست بشین قشنگ فکر کن.
بعد از یه درد و دل حسابی با عارفه عزم رفتن کردم.لباس پوشیدم و رفتم سراغ چادرم
تازگیا این مرور خاطرات چند وقت پیش جزئی از زندگی من شده بود.
******
*{+سلام بچه ها
-به سلاام ارمیتا جون
-سلام
بعد از سلام و احوال پرسی با بچه هایی که دیگه کلا دوست شده بودم ،نشستم کنارشون با بیرون رفتنمون باهم و
روحیم خیلی خیلی بهتر از قبل شده بود..
رو به بچه ها پرسیدم
+خب خب بحث امروز راجب چیه؟
.........
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_ششم
"زهرا"
باز این پسره شلوغ رفته بود سر لب تابم و همه اطلاعات پایان نامه ام رو بهم ریخته بود.مگه دستم بهت نرسه عطا،بیچارت میکنم.
با درموندگی نشستم روتختم و فایل ها رو مرتب کردم اما بیشترشون یا دیلت شده بود یا گم شده بود.حسابی حرصم دراومده بود.مامانو صدا زدم:مامان؟مامان بیاااا.
با نگرانی اومد تو اتاقم و گفت:چیشده زهرا؟باز که منو نصف عمر کردی.
_مامان باز عطا اومده سراغ لب تاب من.تروخدا بهش یه چیزی بگو.ایندفعه استادهم بفهمه منو بیچاره میکنه.
سر تکون داد وگفت:از دست این پسر چی بگم آخه؟باباتم که ماشالله انگار نه انگار براش مهم نیست این چیکار میکنه.
ملاقه به دست از اتاق رفت بیرون.سرمو خاروندم و موهای جلو صورتمو کنار زدم.بدبخت شدم رفت.حالا کی وقت داره اینهمه فایلو پیدا کنه؟استاده درجا میندازتم.
چهارزانو نشستم رو تخت و لبتابو گذاشتم رو پام.لب برچیدم و دستامو زدم زیر چونه ام.اوج بدبختی اینجابود.
درباز شد و خواهر گرامی بدون در زدن مثل همیشه داخل شد.
_چیه غمباد گرفتی حاج خانم؟
حرصم میگرفت اینجوری صدام میزد.چون چادر میپوشیدم و خودش مانتویی بود همیشه حاج خانم صدام میزد.
_چیزی نیست فضول خانم.امرتون؟
_عه بی ادب شدیا این چه طرز حرف زدن با خواهر بزرگتره؟
_دوسال بزرگتریا حالا کلاس بزار.
_بالاخره بزرگترم.
همونطور که ناخناشو سوهان میکشید اومد کنارم نشست.
_صدات میومد باز عطا خراب کاری کرده؟
_وای آره محدثه نمیدو...
وسط حرفم پرید وگفت:لیدا..صدبار بهت گفتم اسم منو درست صدا بزن.
بدم میومد ازاینکه اسم لیدا رو به محدثه ترجیح میداد.
_باشه لیدا خانم..
_ادای منم درنیار.
_اصلا پاشو برو بیرون حرفای ما آخر به دعوا ختم میشه.
چیشی گفت و بلندشد.
رفت سمت در و گفت:لیاقت همدردیم نداری.
بیرون که رفت هوفی کشیدم و باخودم گفتم:همدردیاتم مهربونی خاله خرسه است آبجی جان.
تاشب مشغول درست کردن فایل های پایان نامه ام بودم.ساعت۸شب بود که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آتنا.نه خوب نیستم چشام دراومد بس که به لب تاب زل زدم.
_وا چرا آجی؟
_عطا بازم کار خرابی کرده.
_ وای خدا مرگم رو لب تابت جیش کرده؟؟؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم:وایییی آتنا روانی نه منظورم اینه که به لب تابم دست زده اطلاعاتو پاک کرده.
_خب خداروشکر فکر کردم..
به پشت رو تختم دراز کشیدم و گفتم:فکراتم به درد خودت میخوره.
_فردا میای کلاس؟
_اگه حسش بود آره.
_عه زهرا تو که تنبل نبودی
_میام بابا.کار نداری؟
_نه گل دختر برو شب خوش.
_شب بخیر.
گوشیو که قطع کردم مامان اومد تو.هوف این خانواده ما در زدن بلد نیستن بخدا.
_زهرا فردا که کلاس نداری؟!
نشستم رو تختم وگفتم:چرا دارم.
_ای بابا پس نمیای با ماخونه مادرجون؟
_خونه مادرجون چرا؟
_عمه شیرینت اومده.
تعادلمو از دست دادم و از رو تختم افتادم رو زمین.
_چی؟؟عمه؟؟بعد اینهمه مدت؟چرا اومده؟با کی اومده؟کی اومده؟میمونه ایران یا برمیگرده؟چرا زودتر نگف...
_وای دختر سرسام گرفتم چه خبرته؟
درست نشستم رو زمین و گفتم:ببخشیش تعجب کردم خب.
_امروز اومده با پسرش مثل اینکه از شوهرش طلاق گرفته اومده ایران زندگی کنه.چیکار میکنی میای یا نه؟
خانواده بابا همیشه باحجاب من مشکل داشتن و یواشکی مسخرم میکردن.چون تو اونا فقط من به یک سری اعتقادات پایبند بودم.
_نه فکر نکنم بتونم بیام.
_خیلخب پس فردا یادت نره کلیدا رو بردار تاپشت درنمونی.
سری تکون دادن که مامان رفت.خوب شد که بهونه دارم برای نرفتن تو جمع اونا.حالا یک خارجیم به جمعشون اضافه شده چه کیفی میکنن.اصلا بهتر که نمیرم.خدایا شکرت.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟💚
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_شِشٌم
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضرش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر
می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد .
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_ششم
💢از زبان #دایی_همسر_شهید💢
.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت😮💪🏻
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود لجباز و یکدنده☹️
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸