♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_نوزدهم📚
تند تند داشتم فرم و پر می کردم و همزمان زیر چشمی به این دختره نگاه می کردم شک نداشتم که آرمیتا بود مخصوصا چادری بودنش باعث میشد مطمئن تر بشم.
فرمو تحویل آقای دارابی دادم و منتظر شدم تا ببینم چی میگه یکم از چاییشو خورد و شروع کرد به حرف زدن:
-خب همون طور که میدونین این شرکت تازه تاسیسه و به یه حساب دار و مشاور حقوقی احتیاج داریم
به من اشاره کرد و گفت:
-شما که سابقه کار دارین و معرفتون آقای ناصریه حتما با ما همکاری میکنین و از الانم با کار آشناتون میکنیم
اما درمورد این خانوم با چشم و ابرو به آریمتای احتمالی اشاره کرد و گفت:
-فکر نمیکنم بتونیم باهاشون همکاری کنیم
آرمیتای احتمالی گفت:
-ببخشید برای چی؟
-برای اینکه سابقه کار ندارین
-خب گفتین میتونم آزمایشی کار کنم که
-خب حالا با این تیپتونم نمیشه که
به صندلی تکیه زد و با حالت مغرورانه ای ادامه داد:
-ما برای کارکنان خانوم یه فرم لباس مخصوص داریم
-خب مگه زیر چادر نمیشه فرم و پوشید ؟
-نه من خوشم نمیاد
-اخه ینی چی چون چادریم نباید استخدامم کنید؟؟
-چرا با من بحث میکنین شما اگه فردا سر ساعت بدون چادر و با فرم و خیلی شیک اینجا بودین استخدامین اصلا نیاز به آزمایشی کار کردنم نیست.الانم بفرماین از منشی فرم و تحویل بگیرین
-چشم
ارمیتا رفت بیرون و روبه من گفت:
-نمی دونم چرا این چادر و ول نمیکنن بابا گذشت زمان قدیم اینو هنوز عقاید مسخرشون و دور نریختن
نمی دونستم چی بگم یعنی چیزی بلد نبودم که باهاش از ارمیتا حمایت کنم خاک توسرم که هیچی نمی دونم از دینم
ایشالا آرمیتاعقایدشو فراموش نکنه و فردا نیاد
-آقای رادمنش
+بله؟
-متوجه شدین؟گفتم بفرمایین تا میز و نشونتون بدم و با کار آشناتون کنم
+چشم
بلند شدیم و منو به سمت میز کارم راهنمایی کرد و توضیح داد
-ما به خاطر کمبود جا فعلن مجبوریم میز شما و مشاور حقوقی رو یه جا بزاریم البته فعلا که کسی به عنوان مشاور حقوقی استخدام نشده و این اتاق مال شماست
حین صحبت هایی که رئیس شرکت میکرد حواسم رفت دنبال آرمیتا ینی حاضره اینجا کار کنه؟
ینی حاضره چادرشو کنار بزاره؟؟
اصلا حاضره با یه نامحرم تو یه اتاق تنها باشه!!!
نه آرمیتایی که من میشناسم فردا عمرا بیاد
*******
نگاهی به ساعت انداختم درست سر ساعت رسیده بودم در ماشین و ققل کردم و راه افتادم
دیشب با پیام دادن به آرمیتا مطمئن شدم که اون دختر دیروزی خودش بود
اما هرچی ازش درباره امروز و اومدنش پرسیدم گفت نمی دونم
با کنجکاوی وارد شرکت شدم به منشی سلامی کردم و وارد اتاقم شدم فعلا که خبری ازش نبود با یکی از پرونده ها رو برداشتم و باز کردم شروع کردم به حساب کتاب کردن
تو دلم منتظر این بودم که آرمیتا نیاد و حرف رئیس شرکت براش مهم نباشه ینی به خاطر اعتقادش بیخیال کار بشه
چند لحظه ای نگذشته بود که در اتاق باز شد و ...
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_نوزدهم 📚
+چی عارفه؟
-به خدا هم من و هم مامان و بابا شرمندتیم نمی دونی تو خونه ما چه خبره اصلا
+....
-ما از عرفان خبر داریم ..
+خب
-شماله
+اینارو که میدونم خب
-گفته یه پیغامی برسونم به دستت
+خب چیه؟میشه تیکه تیکه حرف نزنی؟
-به خدا نمیدونم چیبگم ،ویس برامفرستاده
که بهت بگم ولی نمی تونم ویس و برات می فرستم خودت گوش کن
+خب باشه چرا گریه میکنی ؟
-به خاطر تو
دلم آشوب بود مگه تو این ویس چی گفته بود که عارفه این شکلی می کرد؟
+خب ویس و بفرس
-باشه
گوشیشو از تو کیفش در آورد و ویس و برام فرستاد
-فرستادم
+ممنون
-نمی خوای گوش کنی الان؟
-الان نه هروقت رفتی گوش میکنم حالا
-آخه
+نترس چیزیم نمیشه ،الانم پاشو یه چیزی برای شام درست کنیم
-آرمیتااا!!!!
+چیه خب پاشو
-باشه
سعی می کردم ظاهرم و اروم نشون بدم ،یه حدسایی می زدم که چی شده..
اما سعی می کردم فعلا حواسم پیش عارفه باشه
-چی درست کنیم؟
+نمی دونم.ماکارانی خوبه؟
-آره خوبه بیا درست کنیم
*
دوتایی با عارفه شام رو خوردیم نزدیکای ساعت ۱۰یا ۱۱بود که عارفه قصد رفتن کرد بعد از کلی عذر خواهی به خاطر حرفای عرفانی که هنوز گوش نداده بودم و دلداری،بالاخره راهی خونه شد.
بعد از رفتن عارفه یکم خونه رو جمع و جور کردم.موقع خواب بود که رفتم سر وقت گوشیم و ویسی که عارفه فرستاده بود رو دانلود کردم.در عرض ۳۰ثانیه دانلود شد.برای گوش دادنش دودل بودم.ولی در آخر دلم رو زدم به دریا و ویس رو باز کردم.محتوا ویس ثانیه به ثانیه بیشتر دلم رو به درد میآورد.....
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_نوزدهم
"لیدا"
شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه.
اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد.
من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن.
از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود.
بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم.
اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب.
صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه.
بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن.
شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم.
تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون.
همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست باچادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره.
عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن.
کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_نوزدهم
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام .
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]
#زندگینامه_شهیدمحسن_حججی
#قسمت_نوزدهم
👇🏻مادرخانم شهید حججی👇🏻
یک داعشی که چهره اش به شیطان ها می ماند آمده بود خانه مان و ایستاده بود توی هال. آرام آرام آمد طرفم.😰
وحشت کردم.😨گفتم: "نکند بلایی سرم بیاورد!"
دیدم سری را توی دستش گرفته.😢
نگاه کردم دیدم محسنم است. سر را جلویم محکم به دیوار زد و رفت توی یکی از اتاق هایمان.😭😭😭
با ترس و دلهره از پشت سر نگاهش کردم. دیدم چند نفر دست بسته توی اتاقند و آن داعشی دارند با تبر سرهایشان را میزند.😖
اما هیچ خونی از آن سرها نمی چکید! 😲
یکدفعه شوهرم از خواب بیدارم کرد. گفت: "چت شده!? خواب بد می بینی!?"🧐
وحشت زده شده بودم. گفتم: "اون داعشی، محسنم، محسنم…"😭
فردا یا پس فرداش بود که خبر اسارت محسن به گوشم خورد.
من که مادرزنش بودم یک لحظه آرام و قرار نداشتم، تا چه رسد به مادرش و پدرش. 😭😔
✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸✿✸
#همرزم_شهید
شانزده مرداد ٩٦ بود. حول و حوش ساعت ٤ صبح.
محسن از خیلی قبل رفته بود جلو که به پایگاه ها سر بزند.😌
یک ساعتی بود خوابیده بودم. یکدفعه با صدای چند انفجار شدید که از سمت پایگاه ها آمد ،از خواب پریدم.💥
قلبم تند تند درون سینه ام کوبید. گفتم: "خدایا خودت کمک کن. حتما داعش پایگاه ها رو زده!"😥
سریع بی سیم زدم به محسن، اما هیچ جوابی نداد.
هر چه میگفتم: "جابر جابر، احمد" چیزی نمی گفت.😱
آمریکایی ها زهر خودشان را ریخته بودند. دستگاهی به نام "جَمِر" را داده بودند به داعشی ها که براحتی ارتباط بی سیمی ما را با هم قطع میکردند.😖
بدون معطلی با تعدادی از بچه ها حرکت کردیم سمت پایگاه ها. داعشی ها اول صبح حرکت کرده بودند به پایگاه چهارم و آنجا را زده بودند.😩
همانجا که محسن بود! 😔😢
ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨
گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰
همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?"
جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢
قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?"
رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم…
😔
پ.ن: رفقا داریم به جاهای حساس میرسیم..😭
اگه تونستین بقیه رو هم دعوت کنید این قسمت های پایانی رو بخونن😔👌🏻
ان شاءالله خدا امان و صبر بده😭
#ادامه_دارد.......
#کپیباذکرصلواتبرایهرپارت✨📿
#خادمالمهدی🦋❄️
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨