♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_هجدهم📚
+ممنون همینجاس فکر کنم ،نگه دارین
از ماشین پیاده شدم و با یه بسم الله رفتمسمت در شرکت
با نگاهی به اون اطراف آسانسور پیدا کردم
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر شدم
خی الان من عرفان و ببینم می شناسم اما اون منو ندیده خوب شد آیدی پیج جدیدمو ندادم که عکسامو ببینه
این جوری بهتره تو همین فکرا بودم اسانسور اومد و سوار شدم طبقه دوم و زدم
در آسانسور و هول دادم و وارد واحد شدم اینجا چندتا اتاق بود نمی دونستم کدومو باید برم میز منشیم خالی بود
مجبور شدم بشینم روی یکی از صندلی ها تا ببینم چی میشه
چند لحظه ای گذشت که دختری از یه اتاق اومد بیرون تا نگاهش به من افتاد با تعجب گفت:
_بفرمایین؟
+برای استخدام اومدم....مشاور حقوقی
-آهان بله ..آقای ناصری گفته بودن ولی..
+چی؟
به چادرم اشاره کرد و گفت:
-هیچی آخه تاحالا این تیپی نداشتیم راستش تعجب کردم شما مشاور حقوقی باشین
+من الان چیکار باید بکنم؟
-بفرمایین اتاق مدیر
به در سوم اشاره کرد خودشم با تلفن گفت که من دارم میرم در زدم و آروم در باز کردم و وارد شدم
از استرس پوست و لبممی کندم و فرمو پر می کردم
آدرس منزل وای چی بنویسم
+ببخشید
-بله
با صدای لرزونی گفتم:
+من فعلا خوابگاهم هنوز خونه نگرفتم آدرس منزل چی؟
-خب ننویسین😐
دوباره مشغول نوشتن شدم تلفن جناب مدیر بی اعصاب زنگ خورد و گفت :
-بهشون بگین بیان
بعد از چند لحظه در باز شد و عرفان اومد تو بار
سعی کردم ضایه بازی در نیارم که بفهمه آرمیتام اومد جلو و با مدیر دست داد اونم خیلی خوشرو باهاش سلام و احوال پرسی کرد
با خودم گفتم فکرکنم فقط با من مشکل داره
هیچی نگفته اومد یه فرمگذاشت جلوم😐
چند مورد دیگه مونده بود بنویسم عرفانم داشت فرمی که جلوش بود و پر می کرد که همون دختره با یه سینی که توش سه تا فنجون بود اومد جلو و اول به مدیر تعارف کرد
اون قدر جناب مدیر بی اعصاب ازش تشکر و قدر دانی کرد بابت چای بردنش که گفتم نکنه این دختره شخصیت مهمیه
بعد از عرفان اومد با یه حالت مسخره ای به من تعارف کرد
مدیر شرکت یا همون آقای دارابی گفت :
-یه مدته آبدارچی نداریم خانوم زحمت میکشه
پس شخصیت مهمی نبود تیپ عروسی زده این شکلی باهاش برخورد میکنه......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_هجدهم 📚
این پسره همون دوست عرفان بود..
اسمش یادم نمیومد ،اونم تعجب کرده بود سریع نگاهمو برگردوندم و رفتم توی اتاق کارم،بسم الله گفتم و شروع کردم..
****
بعد از تموم شدن ساعت کاری از چندتا همکارا خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه خدارو شکر اون پسره رو دیگه ندیدم..
یکم از مسیر و با تاکسی رفتم بقیه رو هم تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم خرید کنم
توی فروشگاه بودم که عارفه زنگ زد
+سلام
-سلام آرمیتا جون خوبی؟
+خوبم قربونت تو چطوری؟
-الحمدالله میگم عصر بیام اونجا؟
+عه خب بیا چرا میپرسی دیگه
-پس عصر می بینمت
+خداحافظ
-خداحافظ
یه نگاه به خریدا انداختم وای چقدر زیاد شده بود حالا چطوری ببرم اینا رو وای!
پاکت خریدا بلند کردم و راه افتادم سمت خونه چندجا گذاشتم زمین و یه نفس گرفتم و دوباره بلندکردم
آخه دختر این همه خریدت چی بود یهو
به خونه که رسیدم همین طوری با پا چندتا ضربه به در زدم که اگه زهرا خانوم تو حیاط بود در و باز کنه..
بعد از چند لحظه که دیدم خبری نشد خریدا رو گذاشنتم زمین و تو کیفم دنبال کلید گشتم
+کیه؟
صدای آقا طاها بود داشت میومد سمت در که من خودم کلید انداختم و در و باز کردم
+ببخشید سلام
-سلام
برگشتم و پاکتای خرید و بلند کردم
-کمک می خواین؟
+نه ممنون
رفت و منم وسایلا رو بردم بردم طبقه پایین..
****
صدای زنگ در اومد ،عارفه بود در و باز کردم و منتظر شدم بیاد پایین ،بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم یکم حرف زدیم عارفه داشت یه چیزی تعریف می کرد
-اره خلاصه بعد که خرید کردیم اومدیم خونه و عرفا...
یهو عارفه زد رو پیشونیش
+چی شد؟عرفانچی؟
-هیچی بابا اشتباه گفتم
+عارفههه!!بچه گول میزنی؟
-نه به خدا چیز خاصی نبود
+پس اگه به من مربوط میشه بگو
-خب،راستش...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_هجدهم
رفتم کنار مامان و گفتم:چطوری مامان خانم؟
_خوبم دخترم.
_چرا بهم زنگ نزدین که خبربدین کارن میاد دنبالم؟
_چون ده دفعه زنگ زدم برنداشتی از بس که خوش خوابی ماشالله.
گونشو محکم بوسیدم و گفتم:قربون حرص خوردنت بشم من.
بعد ازکنار مامان بلندشدم و رفتم تو اتاقی و چادر مشکیمو با چادر رنگی عوض کردم.تو اتاق آناهیتا و عطا مشغول نقاشی بودن و حسابی بهشون خوش میگذشت.
رفتم بیرون که زن عمو مثل همیشه با متلک گفت:عه فکر کردم رفتی چادرتو دربیاری.نگو رنگشو عوض کردی.
همه زدن زیرخنده.کارنم اونجابود و آشکار میخندید و مسخرم میکرد.
با جدیت و لبخند گفتم:من زیبایی هامو فقط واسه یه نفر خرج میکنم زن عمو جان.این چادرم نشون بندگیه منه شاید رنگش عوض شه اما ترک نمیشه.
بعد هم باهمون اعتماد به نفس رفتم سمت آشپزخونه و به سیمین خانم تو غذادرست کردن کمک کردم.
داشتم کاهو خرد میکردم که مادرجون اومد کنارم و گفت:دستت درد نکنه گل دخترم.
_این چه حرفیه سرشما درد نکنه مادرجون
_راستش زهراجان..حرفاتونو شنیدم...من به بیتا گفتم دیگه ازاین حرفا به تو نزنه اما....
_میون کلامتون شکر مادرجون.من اصلا ناراحت نشدم چون این حرفا برام عادی شده.ناراحتیم نداره چون من براساس حرف و نظر مردم که زندگیمو نمیسازم.شما نگران نباشین پوست قشنگشتون خراب میشه.
بعدم صورت پر چین و چروکشو بوسیدم.
موقع ناهار دیگه کسی بامن حرفی نزد منم باخیال راحت غذامو خوردم.آناهید و محدثه هی زیرگوشم میخندیدن و اسم کارن رو میبردن.درصورتی که کارن هیچ توجهی به هیچ کدومشون نداشت و با غذاش بازی میکرد.انگار فکرش مشغول چیزی بود.
بعد ناهار ظرفها رو هم من شستم و چای ریختم تا برای بقیه ببرم.
سیمین خانم میگفت وقتی تومیای باری از رو دوشم برداشته میشه.
چای رو که به همه تعارف کردم،نشستم کنار مادرجون و فنجونمو دستم گرفتم.
ازصدای سرفه پدرجون فهمیدیم میخوان چیزی بگن.ماهم ساکت شدیم.
_من خیلی خوشحالم که بعد از مدتها بااومدن شیرین و کارن،بازم دورهم جمع شدیم و میگیم و میخندیم.دخترم و نوه ام تازه اومدن ایران و هنوز هیچ جا رو ندیدن.این هفته برنامه گردش داریم.امروز که گذشت.فردا از صبح میریم کوه،ناهارم اونجا میخوریم عصرهم میریم قهوه خونه یک چای دبش همه مهمون من.شبم میبرمتون جیگرکی که یک دلی از غزا دربیارین.برنامه پس فردا رو هم، فردا میگم.حالا کی مخالفه؟
هیچکس جرات اعتراض نداشت چون همه از پیشنهادای پدرجون حسابی خوشحال بودن.محدثه و آناهید که تو پوست خودشون نمیگنجیدن.
ازچهره کارن هم معلوم بود حسابی خوشحاله.من که کوه نمیتونستم برم شاید از عصر باهاشون همراه میشدم.
بعد از خوردن چای و یکم گپ درمورد برنامه فردا،همه قصد رفتن کردن.
بعد از برداشتن کیفم و عوض کردن چادرم،دور از چشم همه رفتم پیش پدرجون.
باید بهشون میگفتم فردا من نمیتونم بیام تا ناراحت نشن از غیبت من.
_ببخشید پدرجون من فردا کوه نمیتونم بیام کلاس دارم اما از عصر میام پیشون اشکالی که نداره؟
_نه دخترگلم میخوای کارن رو بفرستم دنبالت بیارتت جای ما؟
_ نه مرسی خودم میام.
_باشه عزیزم هرطورراحتی.
گونشو بوسیدم و بایک حداحافظی ازشون جداشدم
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_هجدهم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت
حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ...
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ...
- این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ...
به زحمت بغضم رو کنترل کردم ...
- برگشته جبهه ...
حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ...
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ...
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ...
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم...
- باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ...
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ...
- چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ...
نفس برای حرف زدن نداشتم ... برای اولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ...
- برو ...
و من رفتم ...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]