eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
535 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 گوشیو قطع کردم و نشستم از دست فاطمه کلافه شده بودم اون از مخالفتش برای کاری که این پسره جور کرده اینم از زنگ زدنش به عرفان عرفان ماجرا رو برام تعریف و گفت یکی بهش زنگ زده و راجب من حرف زده حتما کار فاطمه بوده باید بشینم‌باهاش حرف بزنم یه پیامک به فاطمه دادم که بیاد جلوی کتاب خونه منم از سارا و سمیرا خداحافظی کردم و راه افتادم ده دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد فاطمه بود _سلام آرمیتا من جلو کتاب خونم +منم الان میام رسیدم جلوی کتاب خونه و با چشم دنبال فاطمه گشتم که دیدمش رفتم جلو -سلام (خیلی سرد جواب دادم)سلام -آرمیتا چیزی شده؟؟ناراحتی؟؟ +اومدم حرف بزنم باهات -باشه بیا بشنیم اینجا نشتسیم روی نیمکتی که فاطمه گفت -خب بگو +ببین فاطمه ما یه هفته دیگه فقط باهمیم از هم جدا بشیم من هم کار می خوام هم خونه پس به اون کار احتیاج دارم و میرم شرمنده ولی نظر تو هم برام مهم نیست -ارمیت +وایسا درمورد خونم خودم یه کاری میکنم و در مورد چت کردنم با اون پسره گفتم که خودم حواسم هست لازم‌ نیست تو زنگ بزنی به بعضیا -ارمیتا تو دلسوزی منو نمی فهمی مگه من دشمنتم که پیشرفت و کار پیدا کردنتو نخوام ها؟ ولی دارم میگم داری غرق میشی چرا نمیفهمی آخه؟رفتنت به اون شرکت مساویه با ارتباط بیشترت با پسره ارتباط بیشتزم با پسره مساویه با +ممنون که دلسوزی میکنی ولی گفتم که حواسم هست -د نیست که دارم میگم از پیج عقایدت رسیدی به جایی که عکسای خودت و میزاری ایسنتا ملت لایک کنن +تبلیغه حجابه چه ربطی داره؟ -تبلیغ حجاب اینجوری؟حتما بری تو شرکت چادرت و در میاری راحت تر باشی تا تبلیغ حجاب بدون چادر باشه آره؟ +یواش تر فاطمه حواست هست داری داد میزنی؟ صداشو یواش تر کرد و گفت: -چیکار کنم باور کنی که دارم خواهرانه نصیحتت میکنم؟من حاظرم برگشتم کرج کار پیدا کنم برات پول بفرسم که تو نری اونجا +دستت درد نکنه فاطمه ولی مگه خودم نمیتونم برم کار کنم پول در بیارم ؟لازم به ترحم تو هم نیست -من رفتم بقیه امتحان و بخونم هرچی یگم حرف دلمو نمیفهمی خداحافظ +خدافظ خیلی از دست فاطمه ناراحت بودم چرا حس می‌کنه عین مامان باباها باید حواسش به من باشه مگه من بچم بابا چرا حالیش نیست من بزرگ شدم،۲۴سالمه ای خدااااا پیاده و بی هدف راه می رفتم و فکر می کردم حداقل از باز شدن گچ پام خیلی خوشحال بودم **** خودم هنوز مردد بودم که سر کار پیشنهادی عرفان برم یا نه ولی بالاخره تصمیم قطعیم رو گرفتم و بی صدا مشغول اماده شدن شدم تا سر ساعت برسم شرکت..... ..... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 از عارفه و مامان باباش خداحافظی کردم و پیاده شدم کلید تو کیفم در آوردم و در رو باز کردم. وارد حیاط شدم که دیدم نجمه خانوم روی تخت چوبی کنار حیاط نشسته و سفره انداخته در و پشت سرم و بستم و سلام کردم +سلام زهرا خانوم -سلام دخترم ..بیا برات شام‌کشیدم تو این ظرف +آخه چرا زحمت کشیدین خودم‌یه چیزی درست می کردم -چه زحمتی من که درست میکنم برا خودم و طاها ممنونی زیر لب گفتم که زهرا خانوم گفت : -راستی طاها کو؟ منم عین این بچه ها خنگ با چشمای متعجب گفتم +طاها؟ -پسر نجمه رو میگم دیگه +آها من باهاشون نیومدم -عه چرا؟ +دوستم بود دیگه -پس برم یه زنگ بهش بزنم +باشه شب بخیر منم برم دیگه غذا رو برداشتم و رفتم پایین با بوی این کوکو دلم ضعف رفت سریع لباسامو عوض کردم و یه سفره کوچیک انداختم و شروع کردم به غذا خوردن... *** بسم الله گفتم و چادرمو سر کردم کیفمو برداشتم و رفتم بالا زهرا خانوم بیدار بود اومد جلو -به سلامتی دخترم برو ایشالا موفق باشی قرآن و گرفت بالا و من از زیرش رد شدم ،بغلش کردم ازش تشکر کردم و رفتم سمت در امروز اولین روز کاریم تو شرکت جدید بود.شرکتی کلی اتفاق برام افتاد.شاید ضررهایی به هم وارد شد وقتی وارد اون شرکت شدم اما خوبیش هم این بود که باعث شد حداقل یکم بیشتر خدای خودمو بشناسم. وارد محل کار جدیدم شدم رییسم منو به همه معرفی کرد و سایر همکارهام هم ورودم رو تبریک گفتن به شرکت جدید منم از همشون تشکر کردم.تو همین بین تشکرات و خوش آمد گویی ها حس کردم یه صدای آشنا شنیدم.سرم رو بلند کردم و دنبال صدای آشنا گشتم که با دیدن فرد روبه روم خشک شدم!!! یعنی اونم اینجا کار میکنه ؟؟... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
عصر باصدای قار و قور شکمم بلندشدم.خیلی گرسنه بودم از دیشب هیچی نخورده بودم.سریع بلندشدم و ازیخچال غذارو درآوردم.میخواستم گرمش کنم که زنگ ایفون رو زدن. فکرکنم مامان اینا اومدن. _بله؟ _کارنم.دایی گفت بیام دنبالت شب شام هستین خونه مادرجون. پسره پررو چای نخوره پسر خاله شده.سلامم که بهش یاد ندادن.از لجبازی کردن بدم میومد برای همین گفتم:الان میام. آیفون رو گذاشتم و رفتم تو اتاق که حاضرشم.باید قلبش یک زنگی بهم میزدن تاببینن میام یا نه؟!بعدشم کارن رو چرا فرستادن دنبالم؟آدم قحط بود مگه؟اصلا خوشم نمیاد باهاش تو یک ماشین باشم.اماچاره نداشتم.سریع حاضرشدم. یک شلوار کتون سفید با مانتو بلند به رنگ سبز پسته ای.روسری بلند سبز و سفیدم رو روی سرم انداختم و با گیره قشنگی کنار صورتم لبنانی بستم. به لوازم آرایشی که مامان رو میز کنسولم چیده بود نگاهی کردم و پوزخند زدم.کی ازتون استفاده کردم که مامان شما رو چیده اینجا؟ چادرمو سرم کردم و با کیفم از اتاق زدم بیرون. کارن جلو در حیاط منتظر پشت به من ایستاده بود.یک لحظه نگاهم سمتش کشیده شد.ازپشت آقاتر به نظر میرسید اما زبونش تلخ بود. _سلام. برگشت سمتم و نگاهی به سر تاپام انداخت.سرتکون داد و نشست پشت فرمون. پوزخند نهفته کنار لبش از چشمم دور نموند.منو مسخره میکرد،مثل بقیه..اما برام مهم نبود.حرفای دیگران تاثیری رو عقیده ام نمیگذاشت.چون حرف خدا مهم تر ازحرف مردم بود. در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. ازتوآینه نگاه بدی بهم کرد و گفت:بنده راننده شخصی شمانیستم خانم.بیاجلو! ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اولا شما با یک راننده هیچ فرقی ندارین برام دوما من یادم نمیاد اجازه داده باشم انقدر صمیمی با من حرف بزنین. اخم بین پیشانی اش خبر از حالت انفجارش میداد. بیخیال زل زدم به بیرون.ماشین هم بعد از دقایقی حرکت کرد.اون طوری که من کارن رو شناخته بودم آدم تودار و مغروری بود.عصبانیتش رو بروز نمیداد اما چشماش و حالت صورتش خبر از راز درونش میداد. درطول راه حرفی بینمون زده نشد.فکرکنم ازم ناراحت بود.شونه بالا انداختم و باخودم گفتم:خب بود که بود..بمنچه؟میخواست حرف نزنه. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون‌. سریع پیاده شدم و درحیاط رو باز کردم،رفتم تو.باغچه بان زحمت کش آقاجون مشغول آب دادن به گل ها بود. خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم تو. سلامی بلند به همه کردم اما تنهاکسایی که زیاد منو تحویل گرفتن،مادرجون و اقاجون بودن. برای رعایت ادب و احترامم شده برای احوال پرسی جلو عمه و عمو و زن عمو و آناهید رفتم.اما زیاد تحویلم نگرفتن.مثل همیشه. ‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🕊 این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]