♥️ #بسم_رب_العشق ♥️
❤️ #عشق_مجازی ❤️
✨ #قسمت_پنجاهم 📚
چجوری به برادرش بگم اصلا؟!!
راستی برادرشم که پرستاره باید بگم بیاد فاطمه رو یه دکتر خوب نشون بده
از پرستاری که داشت رد می شد پرسیدم
+ببخشید اسم این بیمارستان چیه؟
رفت جوابمو بده که
-آرمیتا خانوم....فاطمه ...فاطمه چی شده؟
برگشتم و به برادر فاطمه که تو لباس پرستاری بود نگاه انداختم
+فاطمه ..تصادف
با دست صورتمو پوشوندم و از کنار داداش فاطمه رد شدم.....
از بیمارستان اومدم بیرون نمی دونستمکجا برم نصفه شبی...
همینجوری راه می رفتم که دیدم جلوی همون مسجدی که چندساعت پیش با فاطمه بودیم رسیدیم....
رفتم جلوی در بسته مسجد وایسادم و از ته دل دعا کردم و زار زدم....
*****
-آرمیتا وایسا
+بلهههه
-انقدر جوگیر نباش
+چیمیگی؟
-تو یهو به خاطر کارت همه دینت و میزاری کنار حالا به خاطر دوستت داری قید کار و میزنی.خیلی بچگونه تصمیم می گیری آرمیتا خیلی
+آره من جوزده شدم تا گفت چادرتو دربیار در آوردم ولی الان فرق داره
-چه فرقی دقیقا؟
+این که قراره برم دنبال دینم برم دنبال دلیل و فلسفه چیزی کاری که هیچ وقت انجامش ندادم و فقط از روی عادت دین داری می کردم
-میشه بگی یهو چی شد که سرت خورده به سنگ مثلا؟
+دوستم
-باشه برفرض راهتون و عوض کردین بعدش چی؟
+چی؟
-من
+کار می گردم پیدامیکنم ،خونتونمتحویل میدم
-منظورماینا نبود
+پس چی؟
-اون آرمیتای قبلی میتونه با من کنار بیاد؟
+چرا باید باهاتون کنار بیام؟
-چون قرار بود بیام خواستگ..
+یه لحظه....شمامبهتره تمومش کنین
-چیو دقیقا؟
+این زندگی پوچی که ساختین
-من؟
+من دارمزندگیمو تغییر میدم
شماهم اگه آرمیتایی که قراره بشم و ترجیح میدین به گذشته زندگیتون و عوض کنین
-برا چی؟
+برا من و خانوادتون و از همه مهم خودتون و خدای خودتون
-خیلی زود متحول نشدی؟
+من متحول نشدم دارممیرم دنبال تحول فهمیدین؟
-باشه خب یه لحظه وایسین ....
آرمیتا خانوم حداقل بگین من چطوری راهمو با شما یکی کنم؟
+خدارو پیدا کنین
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
🌹#پایاݩفصݪاول....
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاهم
با اعصاب داغون رفتم تو خونه و دیدم کسی نیست.
یک راست رفتم تو اتاقم و گوشیمو برداشتم.
باید به لیدا زنگ بزنم.نباید بزارم این موضوع لیدا رو هم داغون کنه.
درسته هیچ حسی بهش ندارم اما بالاخره زنمه.محبتم اگه خرج اون نشه خرج کی بشه؟
سه تا بوق خورد که برداشت.
_بله؟
_سلام.خوبی؟
_سلام مرسی.
سکوت کرد.منم نمیدونستم چی بگم که اوضاع خراب تر از این نشه.
_چه خبر؟
با همون لحن سردش گفت:خبری نیس.کاری داری؟
_زنگ زدم احوالتو بپرسم.
_به لطف شما عالیم. امری نیست دیگه؟
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:لیداجان نمیخوام کدورتی بینمون باشه.هرچی باشه من و تو زن و شوهریم.
پوزخندی زد وگفت:هه تازه یادت افتاده که اسم منم تو شناسنامته؟
_بزار حرفمو بزنم..ببین لیدا باید باهم حرف بزنیم.اگه قرار باشه تا آخر عمرمون با مشکلاتمون نجنگیم که این زندگی نیست.درسته من سررشته ای تو محبت کردن ندارم چون توخانوادمم نه پدرم محبت کرده نه مادرم.
منم عشقی نداشتم که تجربه داشته باشم.برای همین کمی برام سخته.هنوزم که هنوزه میگم لیدا جان من به شما حس خاصی ندارم اما امیدوارم کم کم به وجود بیاد و منو شرمنده ات نکنه.
هیچی نگفت و منم مجبور شدم ادامه بدم.
_ساعت۸آماده باش میام دنبالت بریم شام بخوریم و کمی با هم حرف بزنیم.
_باشه.
_حالام اخماتو باز کن خانمی.فعلا تا شب.
_خدافظ
حس خوبی پیدا کردم.کاش بتونم رابطمون رو درست کنم تا لیدا هم اذیت نشه.
یکهو نمیدونم چیشد اما چهره گرفته زهرا اومد جلو چشمم.از وقتی من و لیدا ازدواج کرده بودیم همینجوری بود.
نمیدونم چرا اما حس خوبی بهش داشتم دختر عاقل و فهمیده ای بود.
خیلی بیشتر از لیدا میفهمید و این خیلی ستودنی بود.
برای ناهار،مادرجون صدام زد و رفتم پایین.
سر میز شام مثل همیشه سکوت برقرار بود منم از این فضا بیزار بودم.
سریع شاممو نصفه نیمه خوردم و باز پناه بردم به اتاقم.
صدای پیامک گوشیم منو کشوند سمت خودش.
تعجب کردم آخه زهرا بود.
"ممنون که با لیدا حرف زدین و آرومش کردین.قصد مزاحمت نداشتم فقط خواستم تشکر کنم.دعامیکنم تا آخر عمرتون زیر سایه آقا امام زمان خوشبخت و عاقبت بخیر باشین.شب خوش"
آقا امام زمان کیه دیگه؟نکنه یکی از اماماشونه؟حتما هست دیگه.
پوزخندی زدم و با خودم گفتم:مردم به چیا اعتقاد دارن والا!امام زمانی که نیست چجوری میخواد سایه اش بالای سرما باشه؟
تا ساعت۸خیلی وقت بود اما رفتم حموم دوش گرفتم.
با یک حوله که بسته بودم به کمرم اومدم بیرون و جلو آینه موهامو درست کردم.
خوشبحال لیدا عجب شوهری نصیبش شده ها(مدیونین فکر کنین ازخود راضیه!)
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa