﷽✨
#جاماندھ...
#قسمت_چهارم
🌄منباحسینبودمبهقاعدههمهسفر...
تصویربازبشهلطفاً.⌛️
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪
#محرم 🖤
#صلوات 🙃🙂
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
°•﷽•°
#الی_الحبیب...
#قسمت_چهارم
🔶حبیب مبلغ
تصویربازبشهلطفاً.↻
#ما_ملت_امام_حسینیم 💪🏻
#صلوات 🌺
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_چهارم📚
**[وارد حرم شدم.بعد از انجام بازرسی و کلی کار دیگه اومدم وارد رواق دار المرحمة بشم که محکم با کسی برخورد کردم و کفش و کیفم روی زمین پرت شد.
سرمو بلند کردم که دختری هم سن و سال خودم پیدا کردم
-وایییی ببخشین.. اصلا گیجم حواسم نبود
کیف و کفشم و دستم داد
+نه بابا اشکال نداره منمحواسم نبود
-خلاصه ببخشین من دیرم شده باید برم
+به سلامت
چند قدمرفتم که کسی زد رو شونم برگشتمدیدم همون دخترس
+جانم؟
-راستی میگمشاید قسمت بوده شمارو دعوت به جمعمون
+جمعتون؟
-اره ما چندتا دختریم که تو صحن رضوی قبل نماز مغرب بحثای عقیدتی داریم
+آها
-آره خلاصه خانوم صالحی سرگروهمون گفت اینجلسه یه دوست و همراه کنید با خودتون
+نمیدونمراستش
-اگه می خوای بیا خوشت نیومد دیگه نیا ..چیگفتم اصلا
+نمی دونم..باشه ..بریم
***
چند روز بود که رفته بودم جمع اون دخترا خیلی خوب خیلی بحثای قشنگی از دین می کردن..
انگار همه چیز قشنگ دست به دست هم داده بود که من راه درست و پیدا کنم...
امروز یکم زودتر اومده بودم و یه گوشه از صحت که حالا دیگه پاتوقمون شده بود نشسته بودم که یکی از بچه ها اومد..
-سلام ارمیتا جون
+سلام عزیزم
-چطوری؟
+خوبم
-میگم من دیروز نبودم درباره چی حرف زدین؟
+نماز و فلسفش و اینا
-اومم.. پس به بحث خیلی و خوب و از دست دادم
+اره هم قشنگ بود هم خیلی طولانی تازه بازم موند که قرار شد یه بار دیگه حرف بزنیم چندتا کتابم معرفی کردن
-خلاصشو میگی برام؟
+ باشه ...بزار فکر کنم بیینم چی گفتیم.
خب دیروز همه یکم درباره نماز گفتن..خلاصشو اگه قرار باشه کنار همبگم.....این بود که ..خداي مهربون ماروافريده که به بهشت ببره وبه خوشبختي کامل برسونه.ولي شيطان ونفس اماره سعي مي کنن که ماروغافل ازخدا وراه راست بکنن ومارابه بيراهه بکشونن وجهنمي کنن.خدا نمازرو واجب کرده تاما دائم وروزانه چندبار به يادخدا باشيم وازراهي که مارو به سعادت مي رسونه غافل نشيم.
-وایسا یادداشت کنم
+یادداشت میکنی بحثا رو؟
-آره تو بحثامون و تو یه دفتر همه رو نگه می دارم
+عه چه خوب
-خب بقیشو بگو
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_چهارم
مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت.فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من.
بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران.
بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم.
مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی،عصا به دست طرفمون اومد.
اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم.
مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود.
پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم.اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه.
خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت.
سلامی کردم و دستمو دراز کردم .
لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت.
_کارن کوچولو بالاخره اومدی.
جلو اومد و بغلم کرد.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟
یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت.
_مرسی
دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟
زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم.
وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.
بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم.
اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت یک نفره یورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق.
کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم.
اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو✍
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است ‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟💚
ڪتاٻ#حجتخدا🕊
﴿#زندگینامه_شهید_محسن_حججی﴾
#قسمت_چهارم
💟جلسه #خواستگاری و #عقدشهیدحججی
💟💢از زبان همسر شهید💢
توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد
و معنادار گفت:
"ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه #دل_خوشیم تو این دنیاست.😌 میخواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔
گفتم: "چه مسیری? "😯
گفت: "اول #سعادت بعد هم #شهادت."😇😌
جا خوردم. چند لحظه #سکوت کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد.
ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟"
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌
گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊
💢#شهید #شهادت #کشته_شدن_در_راه_خدا💢 اینها حرفهای ما بود حرفهای شب خواستگاری مان!
•••••••
سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊
آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن?
امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯
اما او دست بردار نبود. 😔
آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد.
همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا #شهادت نصیبش بکند! 🌹🌷
••••••
روز #خرید_عقد مان #روزه بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟"
.
گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍
چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار #دوستت_دارم هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌
•••••
یک روز پس از عقد مان من را برد #گلزارشهدای نجفآباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان.
.
سر قبر شهدایی که باهاشان #رفیق بود
من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوممن. ما تازه عقد کرده ایم و... "
شروع میکرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها #زنده باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌
•••••••
روز #عروسی ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍
ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند.
عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت:
"زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟"
گفتم: "گناه دارن محسن. "😅
گفت: "بابا بیخیال. "
یکدفعه پیچید توی یک فرعی.
چندتا از ماشینها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃
توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، #محسن راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت.
همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻
#خوشحال_بود قاه داشت میخندید. 🤩
دیگر نزدیکیهای غروب بود داشتن #اذان_مغرب می گفتند.😇
#ادامه_دارد...
ڪپیباذکرصلواتبراےهرپارت🌿📿
#خادم_المهدی🌼
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸