eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
535 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 عارفه از بیمارستان اومد بیرون سوار ماشین شد و همون طور که نفس نفس میزد گفت: -رفتم ایستگاه پرستاری پرسیدم فقط پاش شکسته و سرش آسیب دیده از پرستاره پرسیدم تختشو بهم نشون داد، رفتم از دور دیدمش حالش در کل خوب بود حالا بگو کیه این دختره؟ +یه نفس بگیر،باشه میگم -بگو ،می خوای ازدواج کنی؟دوست اجتماعی؟برادر این کارا آخر عاقبت نداره ها نگاه چپ چپی به عارفه انداختم و گفتم: +این فکرا چیه میکنی گوشیمو برداشتم و شماره مسعود و گرفتم -بگووووووووو +بابا رفیقم باهاش تصادف کرده الو مسعود -بله ؟زندس؟ شیطونه میگفت بهش بگم رفته تو کما ولی گفتم: اره زندس حالشم خوبه -عه پس باشه ،بای پسره ی..... -خب خود رفیقت کو؟ +چه میدونم ترسیده رفته شمال -وا چه مسخره +خیلی -خب کجا میریم؟ +دیگه کم کم باید بریم ناهار بخوریم -باشه پس زنگ بزنم مامان بگم +باشه عارفه مشغول تلفن شد منم حرکت کردم به سمت یه پیتزا فروشی که ماله رفیقم بود عارفه تلفنش تموم شد +چی گفت مامان؟ -گفت عصر خواستگارا میان زود بریم خونه +حالا چرا عصر؟ -فکر میکنم چون کار دارن می خوان برگردن کرج بعد از یه ربع رسیدیم به جایی که مورد نظرم بود با عارفه پیاده شدم رفتیم تو یه میز و انتخاب کردیم و نشستیم بعد از سفارش دوتا پیتزا پپرونی و سیب زمینی سرخ شده رو به عارفه گفتم: +جا مامان خالیه که بگه اینا چیه میخورین -وای آره 😂 +خب خب عارفه خانوم به سلامتی کی قراره از دستت خلاص بشیم؟؟ عارفه اول اخمی کردو بعد گفت: -ملت برادر دارن منم برادر دارم خلاص شم ینی چی من اصن قصد ازدواج ندارم با خنده به عارفه گفتم: -تو که راست میگی الان هم تو دل من دارن کیلو کیلو قند آب میکنن +وا داداش دیگه اذیتش نکردم غذاها رو آوردن روی میز شروع کردیم به خوردن بعد از تموم شدن به صندلی تکیه دادم یه نفس کشیدم -وااایییی خیلییی پیتزا خوردیم دارم میترکم +آره خوشمزه بود چسبید سوییچ ماشین و دادم عارفه تا بره خودمم رفتم حساب کردم و یکم با رفیقم گپ زدم و رفتم تو ماشین +خب عارفه چقدر وقت داریم؟ -الان حدود سه ساعت تا اومدنشون مونده +خب پس وقت هست دیگه کجا بریم؟ -نمی دونم آب میوه چطوره؟ +اوووم ...خوبه نظرت چیه بریم اونجا که قبلا بابا مارو می‌برد؟ -مغازه عمو اسماعیل و میگی؟ +اوهوم -اونجا که عالیهه فقط خیلی دوره +زود میریم و میایم -باشه پس بریم یکم محله قدیمم بچرخیم راه افتادیم سمت محله قدیممون همون جایی که تا موقعی که اونجا زندگی می کردیم همه چی خوب بود پایه ثابت مسجد و بسیج بودم خیلی دلم نمی خواست بریم اونجا ولی یهو یادم افتاد که عارفه خیلی وقت پیش بهم گفته بود بریم موقع خوردن آب میوه عارفه گفت : -عرفان امروز مهربون شدی نکنه قراره کم کم بگی برم برات خواستگاری؟ +خواستگاری کجا بود بچه - میگم این دختر خانومی که امروز تو بیمارستان رفتم سراغش هم خوبه ها😂 و بعد چشمک شیطونی به من زد +برو بابا تو ار کجا دو دقیقه ای فهمیدی خوبه؟ -همین‌جوری +تو خودت رفتی قاطی مرغا فعلا بسه -عه من که هنوز نرفتم.....هییییع عرفان ساعت....... ..... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
♥ ❣ 📱 📌🖇️ ✨ دفترچه رو گذاشتم روی میز و یه شال انداختم روی سرم چادر رنگیمم برای احتیاط برداشتم‌و با سوغاتی ها رفتم‌بالا توی حیاط که با نجمه خانوم روبرو شدم +واییی سلام ...حدس میزدم شما دختر زهرا خانوم باشین نجمه خانومم تعجب کرده بود -سلام عزیزم چه تصادف جالبی نشستم کنارشون و سوغاتی هارو به زهرا خانوم دادم که کلی تشکر کرد .... **** ظرف غذایی که نجمه خانوم درست کرده بود و گذاشتم لب اپن و چادر و شالمو در آوردم به خاطر پسر نجمه خانوم پایین راحت تر بودم... یه قاشق برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن بعد از غذا رفتم سراغ گوشی و یکم با بچه های گروه مشهد چت کردیم و حرف زدیم قرار شد هممون این مطلبایی که تو دفترچه هامون نوشتیم و نشر بدیم.. بعد از مدت ها دوباره رفتم سراغ اینستاگرام دوباره یه صفحه زدم با اسم 《عقاید من》 اما این دفعه یه فرق بزرگ داشت اونم این بود که واقعا عقیده داشتم به چیزایی که قرار بود نشر بدم... وقتی فکر میکنم همین یه ماه پیش چه کارایی کردم از خورم حرصم میگیره.. بسم الله گفتم و دفترچمو باز کردم یه عکس از یه بچه ی با چادر که خیلی ناز بود گذاشتم و کپشن و از روی دفترچم تایپ کردم : حجاب یک پوششه و حفظ کردن اون مخصوص به خانمها نیست و مرد هم باید رعایت کنه نه اینکه تمام بدنشون و بپوشونن و یعنی مقداری از بدن که عرف هست رو بپوشونن و خانم ها علاوه بر مقداری که آقایان میپوشن باید موها و سرو گردن خود را بپوشن به خاطر اختلافی که بین زن و مرد هست. دختر موجودی لطیف آفریده شده به خاطر جایگاهی که خدا براش در خانواده تعریف کرده.خدا میخوادنقش دلبری بهش بده در خانواده که نتیجه اش استحکام خانواده است. لازمه مادر بودن و عاطفی بودن و صبور بودن و جذابیت داشتن اگه مرد رغبت به تولید مثل داشته باشد اینکه زن زیبایی خاص داشته باشد که مرد از آن محروم هست یک زن با این بدن نمیتواند بدون پوشش باشد چرا چون اگر بدون پوشش باشد بخواد در جامعه حاظر باشه تمام اون اهداف لگد مال میشه دیگه هیچی باقی نمیمونه چون اگر بدون پوشش باشه بعضی افراد هستن که دلاشون مریضه بیمارن هوس بازن زن رو به چشم کالا میبینن و دنبال کام جویی ازشون هستن و خداوند نمیخواد زن اینقدر زلیل و کم ارزش باشه و میفرمایند ای زن تو ارزش داری و من تورو به خاطر اون هدف و ارزش والا آفریدم پوشش خودتو حفظ کن برای خودت اهمیت اهمیت قائل شو به خودت ظلم نکن پی به همین دلایله که خدا به حجاب تشویق میکنه..... ...... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
شب شده بود و همه آماده شدیم که بریم.شالم رو سرم کردم و رفتم جلو.اول ازمادرجون وآقاجون خداحافظی کردم و بعدم ازعمه. _سلام به خواهرت برسون لیداجان. _حتما عمه جون. گونمو با اکراه بوسید و منم ازش جداشدم. سمت کارن رفتم و گفتم:خداحافظ پسرعمه. بدون اینکه نگاهم کنه گفت:خداحافظ‌ با عصبانیت ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت در.کاش میشد خفه اش کنم.آناهید خندید و زد به بازوم،گفت:چت شد؟بادت خالی شد؟ _هیچی نگو آنا حوصله ندارم.پسره نچسب. خلاصه سوار ماشینامون شدیم و رفتیم.عطا مشغول تبلتش بود که باباگفت:کارن خیلی پسرآقاییه خداییش. مامان درتایید حرفش گفت:آره خیلی پسر خوبیه. زیرلب گفتم:خوب؟؟هه خیلی. رسیدیم خونه و من یک راست رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم.روتختم دراز کشیدم و زیرلب شروع کردم به فحش دادن کارن.اعصابمو امروز حسابی خط خطی کرده بود.منی که پسرا پشت سرم غش میکردن،این همه امروز جلو یک پسر خارجی خودخواه کم آورده بودم. حتی نگاهمم نکرد،این برام خیلی گرون تموم شد. _میدونم چیکار کنم به دست و پام بیفتی آقاکارن.به من میگن لیدا نه برگ چغندر. انقدر باخودم حرف زدم که خوابم برد.صبح باصدای مامان بیدارشدم _لیدا پاشو دختر دانشگاهت دیرشد.زودبیدارشو دیگه. چشمام رو مالیدم و گفتم:هــوم؟ صدای زهرا اومد:کلاست دیرشد تنبل خان زود پاشو. _تو چی میگی حاج خانم؟ به شکم خوابیدم و پتو رو پیچوندم دور دستم. تو عمق خواب بودم که چیزی کوبیده شد تو کمرم. _آخخخ کی بود؟ _من بودم قرتی خانم.تاتوباشی بهم بگی حاج خانم. بلندشدم دنبالش افتادم و اونم فرار کرد. _وایسا دختره پررو.حسابتو میرسم. کل خونه رو دور زدیم از آخرم بهش نرسیدم.خیلی تیز بود نامرد‌. زبون درازی کرد وبهم گفت:خودتم بکشی بهم نمیرسی خانم. نفس نفس زنان رفتم سمت دستشویی و گفتم:دعاکن..دستم..بهت...نرسه. صدای خنده بلندش تو صدای شیر آب گم شد. ‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
🕊 اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]
ڪتاٻ🕊 ﴿ از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی شهید شده بود. با محسن رفتیم تشییع جنازه‌اش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.😭 وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم." جواب دادم: "محسن از این حرف‌ها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.😖 همه‌اش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم.😭 آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری می‌کشتن؟" آن شب تاصبح یک بند حرف می زد و گریه می‌کرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم." گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"😢 💚💚💚💚💚💚💚 گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.😩 یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"😑🤨 گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم.😌 وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."😍 فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود.😔👌🏻 💙💙💙💙💙💙💙 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم….. ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
ڪتاٻ🕊 ﴿ از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی شهید شده بود. با محسن رفتیم تشییع جنازه‌اش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.😭 وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم." جواب دادم: "محسن از این حرف‌ها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.😖 همه‌اش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم.😭 آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری می‌کشتن؟" آن شب تاصبح یک بند حرف می زد و گریه می‌کرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم." گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"😢 💚💚💚💚💚💚💚 گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.😩 یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"😑🤨 گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم.😌 وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."😍 فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود.😔👌🏻 💙💙💙💙💙💙💙 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم….. ... ڪپی‌باذکرصلوات‌براےهرپارت🌿📿 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸