『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
|♨️|•#رهایی_از_رابطه_حرام 31🔥 ●°یه سوالی❓که پیش میاد اینه که آیا بهتر نیست کلا بریم🚶🏻♂توی
|♨️|•#رهایی_از_رابطه_حرام🔥
#قسمتآخر
●°نکته بعدی که در این زمینه باید بهش دقت بشه اینه که انسان مومن✨توی دنیا اومده تا طی درگیری های فراوانی🌪که با هوای نفسش داره رشد کنه و بالا بره.🌱
●°طبیعتا آدم در طول زندگی خودش بارها ممکنه که در این مبارزهها👊🏻 شکست بخوره و گاهی هم موفق بشه.🎖
●°بنابراین در هیچ صورتی انسان نباید ناامید😞 بشه.
●°در واقع انسان مومن🦋همیشه باید مراقب دو✌️🏻تا چیز باشه
●°اگه در مبارزه با نفس هاش پیروز شد #مغرور نشه🚫
●°اگه در مبارزه با نفس هاش شکست خورد #مایوس نشه.🚫
●°متاسفانه شیطان👿نامرد تا آدم یه کار خوبی میکنه سریع مغرورش میکنه و اونو زمین میزنه!😵 و تا آدم یه کار بدی کرد سریع مایوسش میکنه و نابودش میکنه...😒
●°خصوصا ابلیس رجیم توی مایوس کردن خیلی مهارت داره نامرد!!!😡تا آدم گناه میکنه و ضربه میخوره، شیطان میاد وسط و با ناامید کردن، ضربه مهلک بعدی رو میزنه.🤛🏻
●°عزیز دلم...🌸گناه کردی توبه کن.🍃خدا هم قطعا میبخشه. بله اگه ناراحتی😕از اینکه نافرمانی خدا رو کردی خب این ناراحتی خوبه "ولی به شرط اینکه تبدیل به ناامیدی نشه".🤚🏻
●°تا دیدی👀داری ناامید میشی سریع بگو نه! خدایا من به تو امیدوارم...🌟اگه به اندازه تمام مخلوقات عالم🌳هم گناه کرده باشم بازم صد درصد امید دارم که منو میبخشی...😌
و خداوند کریم خواهد بخشید...💕
پایان🍄••
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
رمان زیبای #هرچی_تو_بخواے♥️🍃
قسمت صد و سی و پنجم
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
نویسنده:بانو#مهدییار_منتظر_قائم
{کپیباذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحبالزمان مجازاست🍃🌹}
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
.↯#حرفاے_بزرگو_دلی🌿↯.
#افزایش_ظرفیت_روحی 176
🔸 طبیعی هست که هر کدوم از ما آدم ها ممکنه عادت های بدی رو در زندگی خودمون داشته باشیم؛ عاداتی که خانواده یا جامعه و یا داشتن سبک زندگی غلط، برامون به وجود آورده و نیاز هست که انسان "ضمن ناامید نشدن از این عادات بد"، بگرده و عیب های خودش رو بررسی کنه و هر چقدر میتونه این عیب ها رو برطرف کنه.
💢 ضمن اینکه آدم نباید به خاطر خوبی هایی که داره به خودش #مغرور بشه بلکه انسان باید به طور مداوم نگاه کنه و ببینه که خداوند متعال چه رفتاری رو ازش میخواد و بره دقیقا همون رو کار رو انجام بده
نه اینکه دنبال انجام کارهای خوبی باشه که خودش ازش لذت میبره و بیشتر خوشش میاد.
↯.♥.↯یٰامَنْعِشقَہُشِفٰاء …
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃