بسم رب العشق
#پاࢪتهشتآدویڪ
#علمدار_عشق 🌹
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه... رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم...
وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~سلام عزیزم... داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه..
-إااااه... چه عالیه... ممنونم بابت زحماتون
~وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم... داشتم ماشینو روشن میکردم... که مرتضی گفت
_سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ماتا هم امانتی هادی بهش بدم... هم سفارشو
فقط بگو دم غروب بیاد... قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر رد کردیم.... ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم
میدونستم مرتضی میخاد... الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه
تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن
که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم... به مرتضی گفتم
_من میرم پیش شهیدم... تا تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید..
همزمان که چادرم به بازی گرفت
ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،.. دلم خالی شدچه ابوالفضلی شده..
آستین خالی بوسیدم... گفتم
_بوی حضرت عباس میدی آقا..
ازش دورشدم..
یه نیم ساعت بعد.. رفتم پیشش.. چون ممکن بود هیجانی بشه... و این براش خیلی ضرر داشت..
-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه.. الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه..
وارد خونه مرتضی اینا شدیم... صدای زهرا و علی آقا بلندشد
_خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت
_شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم.. خطات قاطی کرده برادر..
بعد رو به زهرا گفت
_مجتبی کجاست؟.. به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن؟.. یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:_مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه..
+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه..
-خب خداشکر.. آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه..
من_مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
+چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت... صدای زنگ در بلندشد
_سلام عزیزعمه.. زینب ماشاالله بزرگ شدی
(مائده سادات ): سلام عمه... آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
@عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری... بیا سادات اینا اومدن همسری
+الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت... بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم.. من لایق شهادت نبودم.. موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه..
هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص... این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت.. هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید.. و زینبشو واقعا #زینبی تربیت کنید
مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود... اینم انگشتر امانتی سیدهادی.. با اجازتون
@آقا مرتضی هادی من چطوری شهید شد؟چرا نذاشتن در تابوت باز کنم
+مثل سیدالشهداچون تو اون تابوت فقط یه سر بود.. برای همین اجازه ندادن
اومدم پشت مرتضی بره اتاق.. که گفت
_لطفا تنهام بذار سادات
ادامه⇩