eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
551 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
داداش ابراهیم هادی همیشه می گفت: یادگار حضرت زهرا(س)است ایمان وقتی کامل می شود که را رعایت کند شهید ابراهیم هادی🌹 🌸🌱@hadidelhaa🌱🌸
دشمن ھر روز از یڪ رنگۍ میترسد: ۱روز از لباس سبز ۱روز از لباس خاڪی ۱ روز سرخۍ خون ۱روز از جوھر آبـے ولـــ: ️ــــے از سیاهۍ تو به خود میلرزد |•°@hadidelhaa°•|
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
✨💖✨ غم های یک …🧕🏻 آقا قبول ما دختریم…🧕🏻 آقا قبول شهید نمی شویم …😔 آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم …😞 آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده…. قبول ….😢 همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم ….آری اشک میریزیم😭 چون نمی توانیم باشیم؛🌸 نمی توانیم باشیم ؛🌺 نمی توانیم باشیم ….🌼 آری نمی توانیم ….😔 هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید ..😔 هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره …😞 هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند… پس چگونه شبیه و و شویم ؟؟!!🧐 بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟😞 نمی شود به والله نمی شود …..😢 شهدا بیایید، بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟😢 چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟✨ جوابم را دادند…. از شهدا به دختران محجبه ایران😍 قبول✅ هرکاری خواستید بکنید به یاد باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید☺️ آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت …😇 آن وقت است که وقت شهادت است …♥️ آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست …✨ آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید …🧕🏻 فقط و نگاه را درنظر بگیرید ….🌸 در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ….💪🏻 یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید…😡 آری دختران شهید، نگویید نمی شویم!! میشود میشود ….😍 هنوز هم میشود…و‌ شهادتی دخترانه را رقم میزند ..😘✨ 😍‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─ @hadidelhaa ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
🌺🌺 🔷حاج آقا قرائتی زیبا گفتند : تیر سه شعبه یعنی چه؟🤔 تیر سه شعبه یعنی همین کارهایی است که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم!😓 همین و رعایت نکردن ها است سه شعبه دارد! 🔸یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم ...😔 🔹یک شعبه اش این است که دیگران را به گناه انداختیم ... 🔸یک شعبه هم قلب امام (عج) است که نشانه گرفتیم ... وای بر ما... بانو!🧕 این تا برسد به دست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از هم از بازار شام! چادرت را در آغوش بگیر و بگو برایت روضه بخواند
بـانو!🏻 ♡حجابتـــ •ⅠⅠ• ✿رمـ🗝ـز ورود بـہ حریمتـــ ⭕️استــ🌙 ✿رمـز ورودتــ🔑 با آرایـش غلـیظ هڪـ میشود💄💅 ✿با خنده هاے بلند👄😁😆 هڪ میشود🍃 ✿با صحبتــ بے پروا با نامـحرم هڪ میشود👀 ✰اصلا شیـ👹ـطان منتظر نشستہ استــ ڪـہ تو را هڪ کند🍃 ❥پــــس☝️ ✿رمز گشایے از 🔐 خویشتن را فقـط بہ☝️ هـمـسـرتـــ🏻 بسپار✋🏻 ✿او مـحرم ترین هـڪر دنیاستــ بـراے تـღـو☺️ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
لـطفا مـطالعه کــنید👇🏻👇🏻👇🏻
من دختر بودم. با آرایش های زیاد. موهامم لَخت و دورم میریختم😞❌. . توی دانشگاه هنر بودم و کارم تئاتر بود. روز به روز بدتر می‌شدم و با تیپ های متفاوت و هنری🚫❗️ اونقدر بد که الان عکس های قدیمم رو میبینم باورم نمیشه اونا من بودم. . البته با همون شکل و ظاهر میخوندم روزه میگرفتم و توی دانشگاه بودم و از هم میکردم پیش همه😧⁉️. ولی تغییر کنم. میگفتم هرکَس ایرادی داره و ایراد منم اینه. اینطوری بهتر دیده میشم و الگو میشم. بذار ببینن قرتی‌ها و بدحجاب‌ها هم مدافع و 🤐. . البته تو خلوت خودم مسخره و خنده دار بود.چطور میشه خدا رو دوست داشت و به حرفش گوش نداد؟ چطور میشه ازحجاب دفاع کرد و عملی اش نکرد اما باز با خودم لج می‌کردم و فکر میکردم اگه شم عادی می‌شم. و دیگه شیطون و شاد نیستم.مظلومم.شاید نگاه دیگران روم عوض شه. در ضمن اعتماد به نفسم به شدت وابسته به تیپم بود محجبه شدن برام رویای دور از دسترس بود البته یه اتفاق منو عوض نکرد،همه چیز مثل یه پازل کنار هم قرار گرفت چهارسال پیش کرسی آزاد اندیشی در مورد حجاب: من جز بودم وقتی وارد سالن شدم یکی از منتقدین حجاب به من گفت بیا اینور بشین مخالف ها اینجان😐❕. . باورش نمیشد من با اون تیپ موافق حجاب بوده باشم.ولی بهش گفتم من موافق حجابم. هنگ کرد و شش ثانیه ای بهم خیره شد🙄⁉️ . شوخیهای هم کلاسیهام و اس ام اس های همکارام آزارم میداد. باز از رو نرفتم😂✨ چندسال پیش:شنیدم یکی از روسای آمریکا گفته هر زن چادری در ایران نشان پرچم جمهوری اسلامیه،ناراحت بودم چرا منی که ایران و رو دوست دارم اثری از عشقم تو ظاهرم نیست؟؟ تا اینکه شب قدر پارسال حاج آقایی روایتی گفت که منو موظف کرد به رعایت حجاب: . پیامبر از شیطان خواست تا امتش رو نصیحت کنه و شیطان گفت: به زنان امتت بگو به ازای هر مویی که بیرون میذارن گناه برای خودشون میخرن،وای واقعا فاجعه بود، نمیخواستم اون دنیا یه صف جلوم وایسه و سنگینی گناهی که نکردم😬 . یک مدت بعد روایتی در خوندم که روم بشدت؛ تاثیر گذاشت: یه بنده خدایی کوری رو میبینه و ازش میپرسه چرا نابیناشدی🤔؟ اون فرد میگه من در جریان در سپاه بودم ولی نه تیری و نه شمشیری زدم ولی شب خواب پیامبر رو دیدم که به من گفت باید نابینا شی😰😱، از پیامبر پرسیدم چرا و پیامبر گفت تو سپاه رو تو چشم فرزند من زیاد کردی😔. من هم تصمیم گرفتم سیاهه سپاه رو تو چشم رو زیاد نکنم✋🏻🌱. | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
از دامــن حیا مرد بـه‌مـعـراج میرود...👱‍♂ اصلا حـاصل پـرهاے چـادر🌸استــ بگذار تـا خلاصه بگویـم در یڪ کلام فاطـ❤️ـمه معناے استـ😍 / 🌷 ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
😍 آنان داشتند... من دارم....😇 من چادر می پوشم، ✋ چادر مثل چفیه محافظ من است...👊 اما چادر از چفیه بهتر است....👌 آنان چفیه می بستند تا وار بجنگند...💪 من چادر می پوشم تا زندگی کنم...😍 آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...☝️ من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...🤗 آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...👤 من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...👀 آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...🤲 من با چادرم نماز می خوانم و به خدا میرسم....😻❤️ | 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa⃟🌸
رمان زیبای ♥️🍃 قسمت هفتادم احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید. همه تعجب کردیم محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!! بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید. چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!! آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم. ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم. بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم. میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟! بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم. سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟ گفتم: _درسته. -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟ -درسته. -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟ -درسته. به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم. خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا. لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!! نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی. گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!! گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه.... کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی. -بابا..شما که میدونید.... -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت. بابا رفت.من موندم و امین... امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم. به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن... من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین. دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم. اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... نویسنده:بانو {کپی‌باذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحب‌الزمان مجازاست🍃🌹} 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
رمان زیبای ♥️🍃 قسمت صد و پنجم دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم. دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه. پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم. داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد. بچه های من بغل دو تا خانم بودن... اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم. یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: _صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: _راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: _وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: _کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی.... اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه. بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟! جدی نگاهش کردم.گفت: _زودتر. بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم . دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم. وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت. گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد. لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم. تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه. منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: _تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟ شهرام گفت: _حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم. بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... نویسنده:بانو {کپی‌باذڪرنام نویسنده و صلوات درتعجیل آقاصاحب‌الزمان مجازاست🍃🌹} 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
🍃 🙎🏻‍♀️ 😷 دوستان تا حالا دقت کردین کرونا و بدحجابی چقد شبیه همن🤔 شما وقتی نزنید ویروس واگیردار به همه سرایت میکنه و بقیه رو هم آلوده میکنید و این حق الناسه یعنی شما باید ماسک بزنید😷 تا عامل فردی به ویروس شما نباشید 🚫 حالا بد حجابی هم 🙎🏻‍♀️👠💄 یه نوع ویروسه اگه رو با ماسک مقایسه کنیم میبینیم همونطور که ماسک جلوی ویروس رو میگیره چادر هم 🧕🏻جلوی ویروس بدحجابی و گناه رو میگیره یعنی به خاطر بی حجابی شما مردی به نمیافته و توقعش نمیره بالا که این از خانم خودم جذابتره و اندامش خوبه و خوشگلتره و آمار هم میاد پایین .🌸 👤|‌ | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
: نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پالڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده بهدور مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تاز ےساد ـےرادوست دارم... قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم. و حاالاینجا ایستاده ام ڪنار بـےحیاط ڪوچڪتان و حوض توپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم نگاه میڪنم بمن میاید این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن ـگفت. صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند. _ ریحانه؟... ریحان؟.... الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟... _ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟! ) و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب چفیه تو ومیاوردی مینداختـےدور گردنت به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس!تا میایم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را پشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود. توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــے،درگوش خواهرت چیزی میگویـ ـ ـ ـ ـےو بالفاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے... فاطمه لبخندی از رضایت میزندو سمتم میاید _ بیا....!! ) و چفیه رادور گردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره! معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای اقا علےنیست!؟ _ چرا!... اما میگه فعلا نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.) و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!! و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی: خواهش میڪنم! *** احساس ارامش میڪنم درست روی شانههایم... نمیدانم از چیست! از یا... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨