4_505293225813082294.pdf
383.6K
#معرفی_کتاب_شهدایی
نسخه Pdf ڪتـــ📚ــاب
#کتاب #تکه_ای_از_آسمان
#زندگینامه
#شهید_محمد_بروجردی🌹
به مناسبت
#سالروز_ولادت
#مسیح_کردستان
#کتاب #سلام _بر _ابراهیم 📚
جلد 1
#پارت چهل _یکم 💚
#خادم_الشهدا🌷
#دختران_فاطمے /#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#کتاب #سلام _بر _ابراهیم 📚
جلد1
#پارت چهل _دوم 💚
#خادم_الشهدا🌷
#دختران_فاطمے /#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#معرفی_کتاب📚
#کتاب •[پاییکهجاماند]• 👣
او کتابی است از خاطرات روزانه سید ناصر حسینیپور که وی آن را به یک گروهبان عراقی به نام ولید فرحان (سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت، که در زمان اسارت او را مورد شکنجه و آزار شدیدی قرار داده بود) تقدیم کردهاست.
📗 این کتاب دارای ۱۵ فصل است و پایان کتاب به اسناد و عکسها و فهرست اعلام اختصاص دارد. این کتاب یک اثر بازداشتگاهی و یا همان ادبیات بدون مرز است که تاکنون به شش زبان زنده (انگلیسی، عربی عراقی و لبنانی، اسپانیولی، اردو، استانبولی و فرانسوی) ترجمه شده است.🌐
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
#معرفی_کتاب📚
#کتاب •[شنود]•
کتاب شنود؛ تجربه نزدیک به مرگ، رمانی خواندنی از گروه فرهنگی انتشارات شهید هادی است. در این کتاب خاطرات یکی از مسئولین امنیتی را میخوانیم که از مرگ بازگشته است.😬
📗این کتاب داستان و تجربه نزدیک به مرگ را بازگو میکند. تجربه عجیبی از دنیای پس از مرگ که با آموزههای دیانت اسلام منطبق است و میتواند برای اهل ایمان راهگشا باشد. جسم او ده روزی را در بیمارستان و در بدترین فشارها گذراند و به تایید پزشکان در کما بود. اما روحش به گشت و گذار در عالم پرداخت و حقایق بسیاری را به چشم دید. حقایقی که با گفتههای علمای ربانی درباره معاد و زندگی پس از مرگ نیز مطابقت دارد.✨
#جمعههایطلایی⚡️
#خادم_الزهرا🌸
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#معرفی_کتاب📚 #کتاب •[شنود]• کتاب شنود؛ تجربه نزدیک به مرگ، رمانی خواندنی از گروه فرهنگی انتشارات
#بخشی_از_کتاب📚
#کتاب •[شنود]•
سالها قبل، وقتی در دوره آموزشی مشغول غواصی بودم، در چند متر زير آب گير كردم و نزديك بود غرق شوم. آن لحظات وقتی به سطح آب نگاه میكردم، خورشيد را مانند يك گوی نورانی بر سطح آب میديدم كه هر لحظه آرزو داشتم به آن نزديك شوم. آنجا مسير نور خورشيد را شبيه يک دالان نورانی به سمت بالا ميديدم. حالا پس از سالها كه از آن روز میگذشت، يكبار ديگر همان اتفاق افتاد! تمام دنيا سياه شد. فقط بالای سرم را میديدم که يک نقطه بسيار روشن میدرخشيد.
سينهام سنگين بود. توجه من از آن نقطه نورانی به پايين پايم در همان اتاق کوچک جلب شد. يكباره ديدم پيرمردی بسيار نورانی و مهربان كه نمیتوانم زيبايی چهره و محبتش را وصف كنم، با فاصله کمی روی سينهام نشسته! با مهربانی به من لبخند زد و گفت: میخواهی با من بيايی؟ آمدهام جان تو را بگيرم، آماده هستی؟
من كه وحشت تمام وجودم را گرفته بود، مات و مبهوت نگاهش كردم. مثل نگاه ملتمسانه يک دانش آموز در سر جلسه امتحان، وقتی امتحان تمام شده و او هيچ جوابی ننوشته نگاهش کردم.
به خودم قوت قلب دادم و گفتم: بد نيست همراهش بروم. من که در زندگی خيلی کارهای مهم و خوب کردهام و آدم خيلی خوبی بودم. برای همين دستانم را به سمت حضرت عزرائيل بلند کردم تا مرا همراهش ببرد. خيلی خيالم از خودم راحت بود. به خودم اعتماد داشتم و مطمئن بودم به بهشت خواهم رفت!
بدنی شبيه من روی تخت بيمارستان بود و خودم در مقابل پيرمرد!
#خادم_الزهرا🌹
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸