چالش امشب راجب معما های قرانیه مسابقه تا جایی ادامه پیدا میکنه که فقط یک نفر بمونه به ۳ نفر اول کل جایزه ها تعلق میگیره باقیه شرکت کنندکان که حتی فقط ثبت نام کردن نتونستن انلاین شن یا حذف شدن از هر جایزه یدونه تعلق می گیره
جایزه هامون 😍:
۱۰ تا والیپر
۱۰ تا پروفایل
۵ تا تم
۲ تا رمان
۲ تا کتاب باموضوعات مختلف
۲ تا کتاب شهدایی
کسی دست خالی بیرون نمیره
اسامی شرکت کنندگان چالش امشب ☺️:
۱:نازنین جون
۲:یا صاحب الزمان
۳ : اخت ابراهیم
#دختر بسیجی 🧕
#پارت هفتاد _سوم
برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن ناز ی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روزی نبینمش.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم
ولی به جای برداشتن گوشی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که رو ی میز نشسته بود و حرف می زد
نشستم و نازی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه ای که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد.
بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و
لبخند تلخی به رو ی نازی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه.
معنی اخمش رو نمی فهمیدم من بیشتر از اون چیزی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود!
با صدای پرهام که با کنایه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر
برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برای خرید جنس به فروشنده
داده بودیم گله کرد.
به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از
بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپیدم: پرهام تو
چه غلطی می کنی که جای چکا همیشه خالیه؟
پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟
_امروز روز سر رسید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
پارت هفتاد _چهارم
کلافه از جاش برخواست و با برداشتن کتش از روی صندلی ش مشغول پوشیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو
به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلوی در وایستاده بودم چشم توی چشم شد.
خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای چکی که برای امروزه خالیه.
من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآور ی کنی؟
با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا
وظیفه ی من نیست که یادآوری کنم و
آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری
کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزای دیگه گرم بود و توجهی نکردن.
پرهام رو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد و از عصبانیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از رو ی میز به
آرام زل زد و وقتی کنارم رسید جوری که آرام نشنوه غرید : بالخره یه روز من حساب این دختره رو می رسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حالی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رسید تلو تلو
خوران دستش رو رو ی دیوار کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمیده وایستاد.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت هفتاد _پنجم
نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست
د یگه اش رو روی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزدیک شدم و رو
بهش پرسیدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی روی زمین نشست.
وقتی رنگ پریده و بی حالیش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو
چش شد؟
نازی خودکار توی دستش رو رو میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رسید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و
جلوش نشست و ازش پرسید : آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی می ره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من ناز ی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون
رسوند و با دیدن رنگ پریده ی آرام رو به ناز ی پرس ید : چی شده؟
نازی روی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمی دونم! میگه سرش گیج می ره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختر بسیجی 🧕
#پارت هفتاد _ششم
نازی بدون هیچ حرفی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت می گم رنگ به رو
نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خوبی و بیشتر ترشک خوردی! بفرما این هم
نتیجه اش!
نازی همونجور که لیوان آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوان رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست ناز ی که لیوان
توش بود رو پس زد و بیشتر توی خودش جمع شد.
خانم رفاهی لیوان رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر شد ی!
آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه.
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش
بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه.
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجوری خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم
_مگه ماشین ندارن؟
_نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ماشین نمیاره.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
تبادل اگه میخاید قبل ۲۲ بنرتون رو بفرستید
پی وی
https://eitaa.com/Hadidelha99