eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
546 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
1_270260277.mp3
4.43M
🌸 (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) 💐آروم آروم سر میرسه غمای مردم جهان 💐می نویسیم تو تقویما ظهور صاحب الزمان 🎤 👏🏻 👌🏻فوق زیبا 👤|‌ دختران_فاطمے|پسران_علوے
○•🌱 💕 💕 خودت گفتے وعده در بهاراسٺ بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ 💙 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 : یک لیوان درد و دل سه هفته بعد یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع)  گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: سلام بابا بفرما بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت: +سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من -سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟ +خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره -خب بابا بهشتو که مفتی نذاشت زیرپای شما حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت: +میرم چایی بیارم -نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم ... راستی نوه های گلم چطورن؟ +خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی. حسین دو لیوان چای ریخت و با شکولاتهایی که آورده بود در سینی گذاشت اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس...عروس سادات....بابایی حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: ترسیدم بابا...خوبی؟ نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید: -چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟ +نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد... -چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟ +به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین...ولی -حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه +یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟ ✍🏻 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
💔 قسمت سی و هشتم: طعم عشق محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت: سلام! بابا زنگ زد گفت که... نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد: زیباترین رویای من حلما کجایی؟ مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی  حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد. محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود: از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی این را که خواند، حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد. شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت: اِ غذات سوخت که بانو! حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:خاموشش کرده بودم بدجنس. محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید: دخترای گل بابا چطورن؟ حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:مگه دستاتو شستی؟ بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت: سارا خانم و زینب خانم خوبن... محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت: پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت: برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد... محمد به طرفش برگشت. سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما  تغییر کرد و با خنده گفت: سارا و زینب محمد نفس راحتی کشید و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما. حلما جیغ کوتاهی کشید و  همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست. حلما دنبالش رفت و گفت : بیا بیرون  محمد محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟ همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست. حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت: نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد و آن را در جیب پیرهنش گذاشت. بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت: میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم. محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت: امواجش برا بچه ها ضررداره! محمد و حلما که دور میز نشستند. محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت. حلما خندید و گفت: نترس فلفل توش نریختم. محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت: خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری. حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت: +محمد یه چیزی بپرسم؟ -فقط سوال ریاضی نباشه +نه جدی میخوام یه چیزی بدونم -خب بپرس +بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی...وقتی بیهوش بوده برا عمل...بابامو دیده -آقاسید! +اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای ظهور امام زمان(عج)باید نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟ -حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی  کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا  تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما  از این استقلال و آزادی و نظام  دفاع نکنیم اگه  نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون خیانت کردیم.  ✍🏻 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
💔 : بدون تو هرگز حسین اخمی کرد و گفت:خب؟ حلما اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید. بعد از مکث کوتاهی گفت: +محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا  چندباری  رفته بود. -فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟ +نه همه اشو...اینو ببین حلما پاکت زرد کوچکی  را  از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت: +بازش کن بابا -مال کیه؟ +نمیدونم -خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی +بازکن بابا یه سربند خونیه حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط:"کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد. درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود. حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت: +اینو ببین -اینا چیه حلما؟ چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد: "بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه" حسین برگه را پایین کشید و پرسید: این دست خط کیه؟ حلما کاغذ را تا زد و در پاکت گذاشت و گفت: اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی...انگار دوستش نوشته...بابا و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت: محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه! حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: یا حضرت عباس(ع)! حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت: دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه. حلما سرش را به در تکیه داد و گفت: پس به شما هم نگفته! لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت: میدونسته مخالفت میکنیم. نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت. حلما وضو گرفت و دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت: اگه این راه باعث نزدیکی ظهورتون میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم صبر بدین آقا! ✍🏻 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
💔 قسمت_چهل_و_یکم: بوی پیراهن یوسف بعد از نماز، تمام جملات آن نامه در سرش میچرخیدند: " بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه. بغض پاشو گذاشته رو گلوم. نمیتونم اینارو رودر رو بهت بگم. فاطمه جان خدا میدونه تو رو از جونم بیشتر دوست دارم. کاش بچه ای داشتیم که بعد از من بهش دلخوش کنی اما...همه دلخوشیم یادته هربار تو روضه ها باهم زمزمه میکردیم:"یالیتنی کنا معک یا حسین" امروز حرم، عباس میخواد. داعشیا با صهیونیستا هم پیمان شدن برای نابودی اسلام! باید مدافع حرم باشیم . میدونی  راهی به امام زمان(عج) میرسه که از امام حسین(ع) شروع شده باشه، ایستادن جلوی ظالم راه امام حسینه! سال پیش که رفته بودیم کرمانشاه اون گنجیشک که با تیر زده بودنش یادت میاد؟ به حال خودش رهاش کرده بودن و زجر میکشید. تو برش داشتی و گفتی: باید کمکش کنیم. گفتی: دلم نمیاد ولش کنم. حالا چطور از من انتظار داری بدونم و ببینم این داعشیا هر روز با اسلحه های آمریکایی سینه مسلمونا رو میشکافن، به بچه ها بمب وصل میکنن مردا رو سر میبرن و زنها رو به اسارت میبرن! ببینم و سکوت کنم؟ ببینم و فقط سری تکون بدم و گوشیمو کنار بذارم و خیال کنم که این جنگ ما نیست؟ جنگ بین حق و باطل جنگ ماهم هست اگر حق باشیم باید خودمونو  به جبهه حق برسونیم. بدون که ما فقط برای نجات  سوریه و عراق نمی جنگیم ما به سمت آزادی قدس  پیش میریم ان شاالله (سخت است بوسیدن کاغذ بدل از صورت ماهت) سپهرِ تو بهار ۱۳۹۱" عصر که محمد خانه آمد. حلما روی سجاده خوابش برده بود. محمد میخواست رواندازی رویش بیندازد اما همینکه از کنارش رد شد، حلما چشم بازکرد. محمد نشست روی زمین مقابل حلما و گفت: -سلام +تو هم میخواستی همینکارو بکنی؟ -چی؟ +میخواستی مثل دوستت بی خداحافظی بری؟ -نباید میخوندیش! +من اینقدر بزرگ نیستم محمد! ...نمیتونم ...تو همه دنیای منی... میخوای...میخوای دنیامو ازم بگیری؟ -اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ، بسم الله الرحمن الرحیم،فان الله اعد للمحسنات منکن اجرا عظیما صوت دلنشین محمد چشمان حلما را مانند قلبش تسخیر کرد. محمد آرام سر حلما را با دست به طرف صورت خودش هدایت کرد. نگاهش چهارستونِ قلب حلما را لرزاند.  محمد آرام لب از لب بازکرد: اگه بگی نرو، نمیرم....ولی...اون دنیا جواب حضرت ابوالفضل(ع) رو خودت باید بدی! و در مقابل سکوت و اشک های حلما، گفت: میدونی اسم جهادیمو چی گذاشتم؟ به یاد بابای شهدیت؛ "ابوحلما" گریه حلما به هق هق رسید و گفت: اگه دوستم داشتی اینقدر زود ازم دل نمیکندی. بغض پیش پای محمد دوید. جام چشمانش لبریز اشک شد و خواند: من بی خبر از خویشم، با عشقِ تو رسواتر زیباست جهان در وصل، در هجر چه زیباتر راضی به جنونم باش، این از سرِ مشتاقی ست زخمی که دوایش عشق، از شهد گواراتر با دیدنِ باطل، حق، آرام نمی گیرد گر شرحه شود تن ها، هر شرحه تواناتر یا پرچمِ پیروزیست، در آن سوی این پیکار یا وعده ی دیدار است، با رویشِ ماناتر سر رشته ی دل دادیم، هیهات که پس گیریم رازی ست که اینگونه، بر ما شده خواناتر ✍🏻 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
💔 : برای همیشه "وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ." این آیات با صدای محمد در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد: درخشش پرتوی نور از چشمهایش آغاز شد و صحرای پیش رویش را دربرگرفت. تن های بی سر را دید. و سرهای بی تن را! لحظه ای که نیزه های شکسته را  که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند، دید، دریافت در حادثه عظیم کربلا حاضر شده!  هجوم غم این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد که اهل بیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را  دید که لشکر ظلم به اسارت می بردشان. خواست دنبال آنها برود که یک سرباز جلویش را گرفت و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن. سرش را بالاگرفت و بی تردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد. یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران  را از جلوی پیکر های بی سر، عزیزانشان عبور دادند. جواب هر قطره اشک و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها لگد و ناسزا در پی داشت. آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند. حلما می دوید تا به دختر اربابش برسد. می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد. ناگاه صحنه مقابل چشمش تغییر کرد. کافران، اسرا را  در بازار شام چرخاندند. زنان شامی با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ  همراه  مردان مستشان آمده بودند برای تماشا، آمده بودند برای سنگ و چوب و زخم زبان زدن به بانوهایی که مردانشان  به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند. حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی قوم لکافرین. به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد روزی می رسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند و برای...شنیدن زخم زبان و تهمت ها! زیر لب زمزمه کرد: در این مسیرِ نور، جلودار، زینب(س) است. (:💔 ✍🏻 دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
هدایت شده از استغاثه ظهور خواهی
🔴 گزارش لحظه به لحظه تعداد شرکت کنندگان استغاثه را در لینک زیر مشاهده کنید : Tsms.ir/esteghase/index.php?eitaafly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سݪام‌رفقا✋🏻 حال دلتون خوبہ¿😊 حال ذهنتون چے¿😴 خواستم چند ڪلمہ حرف بزنم و برم...👣 اگر متوجہ شدھ باشید نزدیڪ ۱الی ۲ ماهه که بنده نیستم و مسئولیت کانال بر دوش خادمین گرامی هست🌹🌿 ممنونم از همہ کسانی کہ تا الان همراهمون بودند🌱💐 رفیق حواست هست بہ توݪد1 سالگی کانال کم مونده💫😍😉 هم برای یادآورے گفتم و هم اینکه ان‌شاءاللہ از اون روز در خدمتم و با کلی پست و فعالیت و برنامہ جدید در خدمتتون خواهیم بود! خب این از این بریم سراۼ حرف بعدے...