#سردار_مَـن🕊💚
جهان کوچڪ من ؛
از تو زیباست....
هنوز از عطـر لبخنـد تو سرمسـت♥️
واسه تڪرار
اسم سادهے توست
صدایی از من عاشــق اگر هست…💔
🍂💫سردار#سرور💚
#مکتبحاجقاسم🗝
یادِ حَرف حاج قاسِم افتادم:
"باید به این بلوغ برسیم
که دیگر نباید دیده شویم
آن کسی که باید ببیند،
می بیند."
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@dokhtarayehalavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
#عـاشقـانـہ_شـهــدا🖤
وقتی از ڪار بـرمی گشت، بـا وجـود
#خستگی ڪار،درخـونـہ یک ثانیـه هـم
#بیڪار نمینشست.👌🙂
برای #راحتی من خیلی زحمت میکشید واگر میدید از انـجـام ڪاری #خستـہ شـدم انجام اون ڪار رو بـہ #عهــده خـودش میدونست...☺️
هیچوقت نمیذاشتن من از انجام کارهای
خونه خسـتـه بشـم می گفتم حسـابے ڪد آقایی هسـتی بــراے خودت...😄
می گفت حضرت محمـد(ص) بــه حضرت علی(ع)فرموده:
مردى كه بـه زن خود در خانه #کمک
كند،خدا ثواب یک سال عبادتی را که
روزها #روزه باشد و شبها به قیام و
#نمــاز ایستاده بـاشـد بـه او میدهـد.🌱
🌹 #شهید_محمدکاظم_توفیقی
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@dokhtarayehalavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
#خنده_تاخاڪریز 😉°°
.
حمام گُـردان⛲️.•
.
※ مثل اغلب دوستـان، من را هم
خانواده نمۍ گذاشتند بـروم جِبھه؛ یك بار به قصد رفتن حمام خیلـۍ عادۍ از خانه خارج شدم؛
کارۍ که همه بچه ها بلد بودند و به این وسیلـه ساك حاوۍ وَسایل و
لباسھایشان را از خانه خارج مۍكردند.
.
※ بعد از چند روز كه در پادگان بـودیم
رفته بودم حَمام گردان.
موقع برگشتن گفتـم بد نیست یك تلفن به خانه بزنم. به مادرم تلفنۍگفتم: خُـدا مۍدونه تازه الان از حمـام اومدم بیرون و تا برگردم خونه، فكر مۍكنم چند ماه طول بكشـه!🤭
.
#طنز..
🌸
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@dokhtarayehalavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
••
انشاءالله امشب
در صفحهۍ آخر مقدرات شمـــا...
ملائڪه این جمله را بنویسند:
مُحِبِّ امیرالمومنین«ع» استــ
عاقبتشختمبهخیـراستـ| #شهادتانشاءالله|
و براۍ امســالش...
اربعیــــن...سفـر ڪرببلا
انشــاءالله💔
#التماسدعاۍفرج
#تمناۍدعاهاتون
"یامهدۍادرڪني
╭─┅🍃🌸🍃┅─╮
@dokhtarayehalavi
╰─┅🍃🌸🍃┅─╯
📌 #ورود_امام_زمان_ممنوع 🚫
#عروسی
شوخی نبود که شب عروسی بود!!!👫
همان شبی که هزار شب نمی شود...
همان شبی که همه به هم محرمند...😔
همان شبی که وقتی عروس بله می گوید...به تمام مردان داخل تالار که نه؛به تمام مردم شهر محرم می شود!!!
این را فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر می گیرند فهمیدم!!!!
همان شبی که فراموش می شود عالم محضر خداست.🌍
📌 #ورود_امام_زمان_ممنوع 🚫
#عروسی
آهان یادم آمد...
این تالار محضر خدا نیست؛تا می توانید معصیت کنید!!🍂
همان شبی که داماد هم آرایش می کند...💄👨
همه و همه آمدند حتی خان دایی...
اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد؛حتی حق پدری دارند بر ما...!!!
مگر می شود او نباشد؟!
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود اما آمده بود...
به تالار که رسید سر در تالار نوشته بود:
🚫ورود امام زمان ممنوع🚫
📌 #ورود_امام_زمان_ممنوع 🚫
#عروسی
مولایمان دور ترها ایستاد و گفت:دخترم عروسیت مبارک ولی...
ای کاش کاری میکردی تا من هم میتونستم بیام...
مگر می شود شب عروسی دختر؛پدر نیاید؟!
من آمده ام اما...😔
گوشه ای نشست و برای خوشبختی دخترکش دعاکرد...
📌 #ورود_امام_زمان_ممنوع 🚫
#عروسی
چه ظالمانه یادمان می رود که هستی!!!😞
ما که روزیمان را از سفره تو میبریم و میخوریم؛با شیطان میپریم و میگردیم...
میدانم گناه هم که می کنیم؛باز دلت نمی آید نیمه شب در نماز دعایمان نکنی.
📌 #ورود_امام_زمان_ممنوع 🚫
#عروسی
اشتباه می کنید...
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است...
نه ساپورت های رنگاوارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و مدل های موی غربی
و نه روابط نامشروع و دزدی
این روزها...
فقط
در آوردن اشک مهدی فاطمه(عج) مد شده!!!
@dokhtarayehalavi
مخصوصا دخترا حتما بخونن‼️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داداشم منو دید تو خیابون..😳
با یه نگاه تندبهم فهموند برو خونه تا بیام..😠
خیلی ترسیده بودم.. 😰
الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😰
نزدیک غروب رسید..🌅
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند📿
بعد از نماز گفت بیا اینجا
خیلی ترسیده بودم😰
گفت آبجی بشین☺️
نشستم🙄
بی مقدمه شروع کرد
یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند❗️😭😭😭
حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭😭
بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند🤔
از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه😔
آخه♥️غیرت الله♥️
میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!😔
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد😔
بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه😭😭😭
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش😥
یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون❗️
من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم❗️😰
@dokhtarayehalavi
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
***********
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..
شهید رسول خالقی
همہ گویند به امید ظہورش صلوات💚
ڪـاش ایݩ جمعہ بگویند :
بہ تبریڪ حضورش صلوات💫