eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 رفقا هرڪس بین ۲ تا ۶ نفر بیارھ کاناݪ این برنامہ رو همراھ ۱ڪیبورد براش میفرستم😍🙃 پس سریع باشید...... هرکس عضو آورد اینجا پیام بده⇩ @yahaghh
✍🏻 یکی از همسنگرانش می گفت: چند هفته قبل از شهادتش در تهران پای تخته نوشت: «اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده»: اگر دعوت کننده زینب «سلام الله علیها» است، پس سلام بر .... بعد از ظهر 29 دی 92 همزمان با میلاد رسول مکرم اسلام «صلی الله علیه و آله» و امام صادق«علیه السلام» 5 سال پیش در یک چنین روزی داماد شد و در سالروز ازدواجش به دیدار معشوق حقیقی خود رفت... 🌱 راوی: برادر شهید؛ دکتر احمدرضا بیضایی 🌸 دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شـ ـ ـکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانه عاشـ ـ ـقتهسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم. کلمات پشـت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالل میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می اورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی که الان دسـ ـ ـ ـتمن اینجوری نبود!!... ره ا ... ره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یه مشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟ چشمهایت گرد و ردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم _ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـ ـرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبرنت چه برسـ ـ ـه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشـ ـ ـتیم که تویروزی میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پسـ ـرپیغمبری... سـ ـید اسـ ـید از دهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنتهرو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالف ! چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعداز اتفاق دسـتومن همه چیومیسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شـ ـ ـدم بقدری عصـ ـ ـبانی شـ ـ ـدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو رفتم و ـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم حق باتوعه باز میگویـی.. _ گـفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصـ ـ ـترودربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد شب خونه نیست!!.. حاال چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگودفاع وبدلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم... _ نه!... من ... من خیلی دیوونهام! یه احمق! که هنوزممیگم دوسـ ـ ـتدارم... اره لعنتی دوسـ ـ ـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو... بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم.. احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشـ ـی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشــک میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
. داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تماماین مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سو ئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خچمب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرمرا روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سـرمایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری.. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟... چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست وهفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیستو نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
داده‌‌ام دݪ به حسن | سر بہ اباعبداللھ !