💠قسمت پنجم: اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه
ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی
گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول
کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در
رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از الی در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر
تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم االن بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ...
خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
💠قسمت ششم: نمک زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ...
شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی
جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کالس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم
کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید
چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ...
سعید رو جلوی
چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم
... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حاال کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصال پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی
گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد باال و نگاه معناداری بهم کرد
... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سالم بابا ... خسته نباشی ...
جواب سالمم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ...
دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی
نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟
... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت
فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید
خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ...
خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ..
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
.
.
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
【#هرروز_یک_حدیث🌹 】
#امامعلے{علیہالسلام}فرمودند:
#انسانکریم در برابر اندک، سپاسگزاری می کند😇
و #انسانپَست در برابر کار زیاد هم ناسپاسی می کند😡
📖 عیون الحکم و المواعظ، صفحه 47
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
|°#سخنے_متأهلانہ_با_خانم_ها🧕🏻°|
💔از چشم شوهر می افتید، اگر:از چشم شوهرتان خواهید افتاد اگر...
❌سرد و بی روح باشید.
❌به او #احترام نگذارید.
❌همیشه بی حال باشید.
❌مدام به در خواست رابطه #زناشویی نه بگویید.
❌برای جلب توجه برای دلبری، خود را به بیماری بزنید.
#قسمت ¹⁹
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
هدایت شده از تبآدلاتِ سبزینھ ؛ اناللهیحبالصّابرین !'
سلام علیکم 🌱'
ادمین تبادلات ِ سبزینھ هستم .🌸🎨.
از این لحظھ تا 17:45 پست ممنو؏ ِ 🍿'!
پیام هاۍ ِ گستردھ بعد از این سآعت تا 22:45 سنجآق بشھ و بعد پاك👀🦕'بین ِ گستردھ پست یا تبادل ممنوعھ✖️! حذف ِ بنر ها تا قبل از 22:45 ممنو؏ ِ ✖️! #حواستونبهحقالناسبآشهـ🍓. .
هدایت شده از تبآدلاتِ سبزینھ ؛ اناللهیحبالصّابرین !'
تآیم ِ تبادلآت ِ خوشجذب ِ سبزینھ🌱'
کاملاً مذهبـے؛ دخترونهـ🛵. .
بآ ایجاد ِ مزاحمت براۍ ِ اعضاۍ ِ شما موافق نیستیم🍪☕️^^
جهت ِ ادمین شدنم عضو این کانال بآشید🦕👇🏿 . .
➻ https://eitaa.com/joinchat/2035744818C9f271f24c9 ̂ ̂
و تشریف بیارید پےوۍ همراھ بآ تگ ِ کانالتون❕🌸. .
- @NOOR_ASSAMAA !
پیرو ِ خطّ آقآ♥️ . . !'
هدف ِ ما پرشکوھ شدن ِ کانال هاۍ شماست🌼'!