.↯#حرفاے_بزرگو_دلی🌿↯.
#افزایش_ظرفیت_روحی 159
- خب باشه خدایا! پس حالا دیگه چرا بهش جایزه میدی؟! نهایتا باید عذابش نکنی دیگه!🙄
- همین دیگه! تو اون بیست تا فحشی که میده رو دیدی! اما "اون بیست تا فحشی که سعی کرد نده رو که ندیدی!" این هر روز حداقل بیست تا موقعیت فحش دادن براش پیش میاد ولی "به خاطر من" صبر میکنه. میگه خدایا به خاطر تو جلوی خودم رو میگیرم که فحش ندم...
✔️ تازه این همسایه شما وقتی آدم ضعیف میبینه دلش بیشتر رحم میاد و فحش نمیده! اتفاقا آدم ضعیف نوازی هست.
این آدم یه مقدار #تقوا داره...
↯.♥.↯یٰامَنْعِشقَہُشِفٰاء …
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
✨🌼✨
عطری که می آید، از حرم می آید
از تُربت سیدالامم می آید
آوای مُحّرم و حسین و زینب
با مرثیه های مُحتشم می آید
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید
#محرم
#سربازگمنام
دخترانفاطمی|پسرانعلوی🌼✨
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
ﻋﺎﺷﻘـے ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ
#ﺯﻧﺪڱـے ﭼﻨﺪ ﺑﺨﺶ ﺍﺳتـــ؟
ڱفت: ﺩﻭ ﺑﺨﺶ،
ڪودڪے ﻭ ﭘﯿﺮے
ڱفتند : ﭘﺲ #ﺟﻮﺍنــے ﭼﻪ؟
ڱفت : #ﻓـﺪﺍےﺣﺴﯿـﻦ
#سربازگمنام
دخترانفاطمی|پسرانعلوی🌼✨
|°#سخنے_متأهلانہ_با_هردو_بزرگوار👫°|
❣️دوست داشتن رو...
با کوچکترین رفتار و ارزش قائل شدن میشه فهمید، نه حرف!
❣️یک مرد از زنش احترام، مهربانی، عشق و محبت می خواهد.
❣️اگه خانمی به شوهرش اقتدار بده از دید اون مرد، خانمش بهترین همسر دنیاست و اگه لازم باشه خودش رو فدای زنش می کنه!
❣️مردان بدانند
طبق تحقیقات انجام شده...
شغل دوم مرد باید...
خوشحال کردن خانمش باشه نه چیز دیگه ای...
#قسمت ³⁷
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
#شهیدنویس✍🏻
#شهید_گمنام
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد…
پرسیدم: دنبال چی میگردی؟
گفت: سربند یا زهرا!
گفتم: یکیش رو بردار ببند دیگه، چه فرقی داره؟
گفت: نه! آخه من مادر ندارم…
#سربازگمنام 🌸
دخترانفاطمی|پسرانعلوی🌼✨
ارباب، صدای قدمت می آید
هنگامه ی اوج ماتمت می آید
ما در تب داغ غم تو می سوزیم
یکبار دگر محرمت می آید
#محرم
#سربازگمنام
دخترانفاطمی|پسرانعلوی🌼✨
🖇#قسمتهشتاد: شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش
برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی...
غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما
شر شما در اونه...
خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟
... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات
جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو
صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
ـ آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ...
اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم
هاش رو دید ...
ـ تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه
کردنش...
ساکت شد ...
ـ من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم
رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس
گرفتن ...
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️