#خاطره_جاده_و_اسب
شب بود.مهدی آمده بود به روستای میاندره برای یاری پدرش در بیل زدن باغ ها.یک شب رو به من کرد و گفت: بیا بریم سد.من گفتم الان شبه. مهدی رو به من کرد و گفت:
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
راه افتادیم توی جاده که می رفتیم،صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها همه جا را پر کرده بود.مهدی یک لحظه رو به من کرد و گفت: می دونی اینا چی می گن؟
گفتم: نمی دونم.مهدی گفت : دارند ذکر خدارو می گن.
#یسبح_لله_مافی_السموات_والارض
راوی: فرهاد عزیزی؛پسر عمه شهید
مهدی عزیزی
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄