eitaa logo
کانال تربیتی گنجینه
3.6هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
771 ویدیو
1.2هزار فایل
@Mm_31312 با عرض پوزش تبادل و تبلیغ نداریم 🌻 (برخی از پیام های کانال توسط ادمین ارسال می شود.)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) زیارت بچه ها سلام ، اسم من رضاست . من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم ، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا . من و علی هر هفته با همدیگه می ریم حرم و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه ماست . یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم ، علی موقع خداحافظی بهم گفت : امروز یادت نره ها . بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت . یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت : راستی رضا ! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد .آخه خیلی وقته زیارت نرفته . اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت . اما بچه ها خیلی ناراحت بودم . وقتی علی گفت : با مادربزرگش می یان حرم خیلی دلم گرفت . با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت . اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت . بعداظهر شد و صدای زنگ خونه به صدا دراومد . مامان منو صدا کرد و گفت : رضا جون علی اومده دنبالت . منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم . توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود هر چی مادربزرگ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد . به حرم رسیدیم داشتیم سلام می دادیم که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت : پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم . با حرف پیرزن خیلی خوش حال شدم . گفتم : بله حتما . منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت . خیلی خوش گذشت . وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت : خیر ببینی پسرم . منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 خادم کوچولو من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امام‌رضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفش‌ها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صف‌ها را مرتب کنم و اگر بچه‌ای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند. بعد از اینکه مامان زیارت‌نامه‌اش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امام‌رضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.» مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم می‌تونی خادم امام‌رضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!» تعجب کردم. پرسیدم:« چه‌جوری؟» مامان گفت:« کاری نداره: یک‌کم به اطرافت دقت کن.» کمی این‌طرف‌وآن‌طرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشه‌ای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارت‌نامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آن‌ها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارت‌نامه بازی می کرد و نزدیک بود برگه‌هایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «می‌شود مواظب زیارت‌نامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارت‌نامه را به من داد. وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
◼️بسته ویژه شهادت (علیه السلام) 🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد. دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین. دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد . سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود. اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود. وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد. یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت. انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید..... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه (ع) @GANJINE313 (داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر) آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم. مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!» جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود! بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم ⚫️کانال تربیتی ---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) زیارت بچه ها سلام ، اسم من رضاست . من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم ، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا . من و علی هر هفته با همدیگه می ریم حرم و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه ماست . یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم ، علی موقع خداحافظی بهم گفت : امروز یادت نره ها . بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت . یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت : راستی رضا ! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد .آخه خیلی وقته زیارت نرفته . اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت . اما بچه ها خیلی ناراحت بودم . وقتی علی گفت : با مادربزرگش می یان حرم خیلی دلم گرفت . با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت . اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت . بعداظهر شد و صدای زنگ خونه به صدا دراومد . مامان منو صدا کرد و گفت : رضا جون علی اومده دنبالت . منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم . توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود هر چی مادربزرگ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد . به حرم رسیدیم داشتیم سلام می دادیم که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت : پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم . با حرف پیرزن خیلی خوش حال شدم . گفتم : بله حتما . منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت . خیلی خوش گذشت . وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت : خیر ببینی پسرم . منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 خادم کوچولو من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امام‌رضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفش‌ها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صف‌ها را مرتب کنم و اگر بچه‌ای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند. بعد از اینکه مامان زیارت‌نامه‌اش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امام‌رضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.» مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم می‌تونی خادم امام‌رضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!» تعجب کردم. پرسیدم:« چه‌جوری؟» مامان گفت:« کاری نداره: یک‌کم به اطرافت دقت کن.» کمی این‌طرف‌وآن‌طرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشه‌ای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارت‌نامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آن‌ها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارت‌نامه بازی می کرد و نزدیک بود برگه‌هایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «می‌شود مواظب زیارت‌نامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارت‌نامه را به من داد. وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
◼️بسته ویژه شهادت (علیه السلام) 🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد. دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین. دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد . سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود. اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود. وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد. یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت. انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید..... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه (ع) @GANJINE313 (داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر) آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم. مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!» جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود! بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم ⚫️کانال تربیتی ---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) زیارت بچه ها سلام ، اسم من رضاست . من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم ، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا . من و علی هر هفته با همدیگه می ریم حرم و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه ماست . یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم ، علی موقع خداحافظی بهم گفت : امروز یادت نره ها . بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت . یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت : راستی رضا ! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد .آخه خیلی وقته زیارت نرفته . اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت . اما بچه ها خیلی ناراحت بودم . وقتی علی گفت : با مادربزرگش می یان حرم خیلی دلم گرفت . با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت . اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت . بعداظهر شد و صدای زنگ خونه به صدا دراومد . مامان منو صدا کرد و گفت : رضا جون علی اومده دنبالت . منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم . توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود هر چی مادربزرگ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد . به حرم رسیدیم داشتیم سلام می دادیم که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت : پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم . با حرف پیرزن خیلی خوش حال شدم . گفتم : بله حتما . منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت . خیلی خوش گذشت . وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت : خیر ببینی پسرم . منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 خادم کوچولو من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امام‌رضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفش‌ها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صف‌ها را مرتب کنم و اگر بچه‌ای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند. بعد از اینکه مامان زیارت‌نامه‌اش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امام‌رضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.» مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم می‌تونی خادم امام‌رضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!» تعجب کردم. پرسیدم:« چه‌جوری؟» مامان گفت:« کاری نداره: یک‌کم به اطرافت دقت کن.» کمی این‌طرف‌وآن‌طرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشه‌ای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارت‌نامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آن‌ها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارت‌نامه بازی می کرد و نزدیک بود برگه‌هایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «می‌شود مواظب زیارت‌نامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارت‌نامه را به من داد. وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
◼️بسته ویژه شهادت (علیه السلام) 🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد. دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین. دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد . سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود. اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود. وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد. یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت. انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید..... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🏴 بسته ویژه آخر ماه (ع) @GANJINE313 (داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر) آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم. مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!» جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود! بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم ⚫️کانال تربیتی ---------------------