#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه میکنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخهای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بیمنّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!!
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ چوپان جوانی با مادرش در کوهستان زندگی میکرد. مزرعه سرسبز و دامداری بزرگی داشت. روزی گرگی در آنجا پیدا شده و چند تا از گوسفندانش را کشت.
چوپان شب و روز در فکر و کینه انتقام از گرگ بود. طوری که مزرعه و تمام کار خود را رها کرده و به دنبال ساخت تلهای برای صید گرگ بود. تلهای در بیرون طویله گذاشت و شبی دم گرگ در تله گرفتار شد. صبح که چوپان گرگ را در حال زوزه کشیدن در تله دید، بسیار خوشحال شد. روغنی آورد، بدن گرگ را به روغن آغشته کرد. مادر پیر و کار کشتهاش پرسید: چه میکنی پسرم؟
گفت: میخواهم گرگ را آتش بزنم، سپس تله را باز میکنم تا فرار کند. باد که به آتش بخورد یقین دارم خواهد سوخت و دوست دارم با بدنی سوخته مدتی زجر بکشد و بمیرد. مادرش گفت: فرزندم اگر بسیار از او دل ناخوشی داری او را بکش ولی چنین انتقام نگیر که کار انسانی نیست. گرگ بر اساس فطرتش که شکار است گوسفند تو را چنین کرده است ولی تو حتی اگر او را بکشی باز کار درستی نکردهای، بهتر است به جای کشتن او فکر محکم کردن طویلهات باشی؛ چون این گرگ برود گرگ دیگری میآید.
جوان که چشمش را آتش انتقام پر کرده بود، کبریت بر بدن گرگ کشید و تله را گشود، گرگ با بدنی آتش گرفته فرار کرد.چوپان فکر انتقام را کرده بود ولی فکر این را نکرده بود که گندمهایش رسیده و مزرعهاش پر از خوشههای گندم خشک است. گرگ سمت گندمزار خشک دوید و آتش جانش به مزرعه افتاد و تمام محصولاش در آتش سوخت. زانوی غم بغل کرد و آنگاه به ذهنش رسیده که مادرش چه پند حکیمانهای به او داده بود. گاهی مادری فرزند خود را نفرین میکند و به دنبال خنک کردن آتش دل خود است. ولی نمیداند همین فرزند بر اثر نفرین این مادر بیمار میشود و این مادر خودش میسوزد و داستان انتقام از گرگ دوباره تکرار میشود.
#قاصدکهای_شهر_________ 🔷🔹🔶🔸
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ مردی نزد عارفی آمد و از بینمازی همسرش شکایت کرد.
گفت: نمیدانی که از بینمازی همسرم چه اندازه در عذاب هستم!!عارف گفت: اگر همسرت نماز نمیخواند اشکالی ندارد بر سلب توفیق عبادت از او ناراحت باشی و غم بخوری و سعی کنی نصیحتاش کنی که نماز بخواند؛ ولی در این جا مواظب شیطان باش که مبادا گمان کنی نمازی هم که خودت میخوانی حتماً تو را در روز قیامت نجات خواهد داد.
🍂 بهای زیادی بر عبادت خود قایل نباش.
🍂 اگر نمازی خواندی عافیت آن را خودش داده بود.
🍂 اگر زکاتی دادی بدان او بود که مالی به تو بخشید و شیطان را از تو دور کرد.
🍂 اگر کسی را نصیحتی کردی بدان او بود که این علم را به تو بخشید.
🍂 ما هرگز فیض نیستیم، بلکه ما منتخب او برای انتقال فیض هستیم. هر چه هست اوست.
بدان اگر کلی طاعت و عبادت کرده باشی، اگر او نخرد در دست تو میماند و کسی را توان خرید آن نیست و برای همین است که بعد از اتمام هر عبادتی دعا میکنیم خدا قبول کند.
#قاصدکهای_شهر___________🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍️ دوستی نقل میکند، در سال 1342 سوار اتوبوس با دوستم از تهران عازم شهرستان خوی بودیم. رانندهی اتوبوس مست بود و ما دلشورهی عجیبی از رانندگی او بر تنمان حاکم شده بود. آن زمان جادههای مواصلاتی از داخل شهرها عبور میکردند.
اتوبوس برای شام در شهر قزوین توقف کرد. دوستم مرا به مغازه شیرینیفروشی برد و خودش یک جعبه شیرینی خرید و از من خواست تا من هم بخرم. هر دو شیرینی خریدیم. وقتی بیرون آمدیم، گفت: نیّت کن فردا صبح که انشاءالله به مقصد رسیدیم، اولین کاری که انجام خواهیم داد، شیرینیها را بابت صلهارحام به منزل خواهران خود ببریم. من نیّت کردم. نیمهشب که از خواب پریدیم متوجه شدیم اتوبوس واژگون شده است و از 36 نفر سرنشین آن فقط 5 نفر زنده و کاملاً سالم مانده بودند که ما دو نفر هم جزء آن 5 نفر بودیم و جالبتر اینکه جعبهی شیرینیهای ما هم سالم بود.از خوشحالی نمیدانستیم چه کنیم، بعد از مدتی کنار جاده ایستادن، موفق شدیم بالاخره به مقصد برسیم.
از دوستم پرسیدم: چه رابطهای بین خریدن شیرینی و صلهرحم و زنده ماندن ما وجود داشت؟ گفت: دیشب من از رانندگی طرف متوجه شدم که بلایی بر سر ما حلقه زده است. سریع نیّت صلهرحم کردم تا خدا به خاطر شیرینیهایی که ما خریده بودیم بر خواهرانمان رحم کند و عمر ما را به خاطر آنها بر ما ببخشد. چنانچه نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: در بین تمام اعمال نیک، «صلهرحم» تنها عملی است که خداوند سریع پاداش آن را به فاعل آن میبخشد.
#قاصدکهای_شهر___________🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی جوانی از پدرش پرسید: معنی حمد چیست؟ پدرش گفت: پسرم، گمان کن در شهر میروی و سلطان تو را میبیند و بدون اینکه به او چیزی ببخشی، وزیر را صدا کرده و به تو کیسهای طلا میبخشد. آیا تو از وزیر تشکر میکنی یا سلطان؟! پسر گفت: از سلطان! پدر گفت: معنی شکر هم همین است که بدانی هر نعمتی که وجود دارد از سلطان (خدا) است. اگر کسی به تو نیکی میکند او وزیر است و این نیکی به امر خداست، پس او لایق همۀ حمدها است.
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔹🔶🔸
#کلاسداری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🦋 @gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید. پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید، کلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.
روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت سراسیمه به دنبال کلید میگشت.
پدر به پسر گفت: قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یک کلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی.
همسرت مانند کلید خانهات، نباید بیشتر از یکی باشد. همانطور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانهات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانهات نخواهی بود.
#قاصدکهای_شهر__________🔷🔶🔹🔸
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مرد آجیلفروشی بود که به برخی زنان برای کار در منزل گردو میداد و در ازای شکستن گردوها مبلغی به عنوان دستمزد به آنان پرداخت میکرد. روزی زنی از او یک گونی گردو برای کار خواست. مرد، یک گونی گردو آورد و به او گفت: من گونی را شمردهام! سه هزار و صد و دو گردو دارد. زن گفت: نرو و نزد من بمان تا آن را بشمارم و تحویل بگیرم. مرد گفت: من کار زیادی دارم، اگر چنین کنم از کسب و کارم باز میمانم. زن گفت: پس یک راه بیشتر نداری که به من اعتماد کنی و من هر چه شمردم باید آن را قبول کنی. مرد گفت: من شمردهام و تو باید شمارش مرا بپذیری، زن گفت: گردوهای خود بردار؛ من نمیتوانم. مرد آجیلفروش، گونی گردوی خود برداشت و برد.
شب که آجیلفروش از سر کار برگشت، به درب منزل آن زن رفت و کلید انبار خود را به او داد و گفت: تو امینترین کسی هستی که در این شهر یافتم. چون کسی که امانتی را درست تحویل بگیرد نزد صاحب آن همان کسی است که میخواهد درست آن را تحویل دهد. من نه گردوها را شمرده بودم و نه اگر میشکستی میتوانستم آنها را بشمارم. هدفم امتحان صداقت تو در امانتداریات بود که آن را ثابت کردی؛ زیرا کسانی که چیزی را بدون شمارش تحویل میگیرند، کسانی هستند که بدون شمارش هم تحویل میدهند و راه را بر نفس خود، برای خیانت در امانت، باز نگه داشتهاند.
#کلاسداری
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔹🔸
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🦋@gasdak313
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد عارفی آمد و از او سؤال کرد که چرا من نمیتوانم مثل تو همیشه کارهای خوب انجام بدهم؟! عارف گفت: آیا تاکنون سرما خورده و زکام گرفتهای؟! مرد گفت: آری! عارف گفت: آیا دیدهای وقتی زکام هستی، طعم و حلاوت و مزۀ غذاها بر کام تو یکسان است و خوشایند نیست؟! آب و اشکنۀ گوسفند هر دو برای تو یک طعم را دارد؟ مرد گفت: دقیقا همینطور است که گفتید.
عارف گفت: وقتی عمل انسان هم برای خدا خالص نباشد، مانند کسی است که سرما خورده و طعم و لذت آن عبادت و عمل صالح بر او چشانده نمیشود، و چون از لذت عبادت محروم میشود لذا ادامۀ عبادت برای او سخت میشود.
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔶🔸🔸
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍چوپانی در روستای دوری زندگی میکرد که بسیار مؤمن بود. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد. مردم از او دربارۀ این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم.
گوسفندانِ مرا گرگ هم میخورد و من هم میخورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری میشوند ولی از دیدنِ من فرار نمیکنند چون میدانند من برای بزرگشدن و زندگی آنها زحمت کشیدهام و با آنها برای سیرشدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شدهام برای اینکه آنان در امان باشند. شبها با آنها بیدار ماندهام و سرما و گرما کشیدهام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آنها نکشیده است. وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آنها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آنها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلبکارش نشوم.
مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آنها را از من گرفته باشد.
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔹🔶🔸
🦋@gasdak313
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی، پیرمرد دنیا دیدۀ عارفی به فرزندش چنین نصیحت کرد: «ای فرزندم! همیشه تو را به عبادت خدا و دعای خالصانه به درگاهش توصیه میکنم؛ چرا که یکی از این دو سود را برای تو خواهد داشت:
یا گره از مشکلات تو خواهد گشود یا صبری به تو خواهد داد تا مشکلات خود را براحتی تحمل کنی و ناله نکنی و تن خود را فرسوده نسازی و بعد از وفات بخاطر این صبر در برابر مشکلات از صابرین و بهشتیان شوی.»
#قاصدکهای_شهر__________ 🔹🔶🔷🔸
🦋@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیرمردی به نام مشهدی غفار، حدود صد و بیست سال پیش، در بالای مناره مسجد ملا حسن خان، سالها بود که اذان میگفت. پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
🕌پدر پیر میگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. بگذار تو جوان هستی عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو. از پسر اصرار بود و از پدر انکار!
🌕روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
👌وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، میدانم صدای تو دلنشینتر از صدای من است، و هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
🔥آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد، نفسی کشته و پیر میخواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفسات هنوز سرکش است و طغیانگر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره کفایت کن!
🚫بدان همیشه همه بالا رفتنها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی کاری با تو ندارد.
#قاصدکهای_شهر__________ ⬛️◼️◾️
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
🖤@gasdak313
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ دوستی نقل میکند روزی با پسرم به روستایی دوردست برای عوض شدن روحیهمان سفر کردیم. به باغ یکی از دوستان رفتیم. پسرم چند سیب نارس چید که نه طعم داشت نه رنگ.
گفتم پسرم، این سیب ها نارس است، خوردنی نیستند دست نزن و نچین.پسرم گفت: اگر ما این سیبها را نچینیم، قسمت کس دیگری خواهند شد، نمیتوانیم منتظر باشیم تا برسند.
سکوت کردم و عصر به راه افتادیم. در روستا چند نفر دیدم که منتظر خودرویی بودند تا به شهر بروند. خواستم ترمز کنم و آنها را سوار کنم، پسرم گفت: پدرم ما مسافرکش نیستیم ترمز نکن میخواهم خالی برویم و حرف بزنیم.
گفتم پسرم، اینها هم نعمت خدا برای ما هستند، و میدانی چقدر ثواب دارد که این چند نفر را به مقصد برسانیم؟ یادداری سیبها را میخوردی میگفتی اگر ما نخوریم کسان دیگری خواهند خورد؟ این را هم بدان در کار نیک هم اگر ما نکنیم کسان دیگری آن کار نیک را خواهند کرد، پس عجله کنیم ما انجامش دهیم و فیضی ببریم.🌹آن سیبها که تو خوردی برای این دنیا بود و این مسافران سیبهای بهشتی آن دنیای من هستند.🌹
#قاصدکهای_شهر__________ 🔷🔹🔶🔸
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🦋@gasdak313