🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 40 با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. خودش رو بهم رسوند وگفت:"میدونم که یه تشکر خشک
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 41
روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بودم.
با شنیدن تقهای که به در خورد مغرورانه به پشتی صندلی تکیه دادم و با گفتن بفرمایید به در خیره شدم.
وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و به سمت میز کارم اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه و در مقابل نگاه خیرهی من کاغذای توی دستش رو روی میز گذاشت و منتظر امضای من موند.
مدتی رو منتظر به زمین چشم دوخت و وقتی دید من هیچ حرکتی نمیکنم، متعجب نگاهم کرد و گفت:" نمیخواین امضاش کنین؟؟"
لبخندی گوشهی لبم نشست و همانطور که به چشماش زل زده بودم گفتم:"چرا انقدر عجله داری؟"
+من عجله ندارم.
-ولی به نظر میاد خیلی دوست نداری اینجا بمونی.
+نه اینجوری نیست.
-پس دوست داری بمونی؟؟
با گیجی و کلافگی گفت:" ببخشید من متوجه نمیشم. چه ربطی داره که من بخوام برم یا بمونم؟؟"
-برام مهمه.
+چی براتون مهمه؟
خودم رو مشغول بررسی ارقام روی کاغذ نشون دادم و گفتم:"اینکه بدونم چه حسی نسبت بهم داری..."
با اینکه سرم پایین و چشمم به کاغذ روی میز بود ولی میدونستم با چشمای گرد شده نگاهم میکنه.
سرم رو بالا گرفتم تا نگاهش کنم که بهم پشت کرد و گفت:" من بیرون منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه..."
یه قدم به سمت در برداشت که گفتم:"من فقط ازت پرسیدم چه احساسی نسبت به من داری و تو اگه سختته میتونی جواب ندی. دیگه چرا فرار میکنی؟!"
به طرفم برگشت و گفت:" من فرار نکردم. اصلا چرا شما باید یه همچین سوالی رو بپرسین؟؟"
-چون میخوام بدونم تو هم احساسی که من نسبت به تو دارم رو نسبت به من داری یا نه.
چهرهاش اخمو شد و پرسید:" میتونم بپرسم احساس شما نسبت به من چیه؟"
-حس دوست داشتن...
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 41 روزها از پی هم گذشت و باز هم پنجشنبه بود و من منتظر اومدن آرام به اتاقم بود
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 42
پوزخندی زد و گفت:"شوخی جالبی نیست!"
با جدیت گفتم:"من شوخی نکردم!"
همانطور که بهم خیره بود آروم عقب عقب رفت و ناگهان به سمت در پا تند کرد و از اتاق خارج شد.
با رفتنش نفس راحتی کشیدم و روی صندلی لم دادم.
بالاخره بعد یک ماه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن گوشه و کنایههای پرهام و بابا که به رفتارم شک کرده بود حرف دلم رو بهش زده و خودم رو راحت کرده بودم.
آرام هم بر خلاف انتظارم که فکر میکردم به خاطر رفتارم باهام بد برخورد میکنه آروم بود و من این رو شروع خوبی میدونستم.
آخر وقت کاری بود و من آمادهی رفتن به خونه بودم که پرهام به اتاقم اومد و بدون مقدمه گفت:" چی شد بالاخره؟...بهش گفتی یا باز هم دست و پات رو گم کردی و خودت رو واسش گرفتی؟"
مشغول پوشیدن کتم شدم و جواب دادم:"بهش گفتم."
+خب چی شد؟ چی جواب داد؟
-چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.
+پس یعنی نسبت بهت بیحس نیست.
-تو اینجور فکر میکنی؟؟
+تو از نظر قیافه و تیپ خوبی و این طبیعیه که ازت خوشش بیاد.. فقط این وسط اخلاق گندته که ممکنه به خاطرش بهت جواب نده. خودت که میدونی! آرام دختری نیست که تیپ و قیافه براش مهم باشه وگرنه به پسر زند جواب میداد.
حرفای پرهام درست و منطقی بودن و من جوابی نداشتم که بخوام بدم پس سوئیچم رو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم که گفت:" امشب دورهمی خونهی بهزاده میای؟"
-نه حوصلهاش رو ندارم.فعلا خداحافظ...
چند هفته ای می شد که دیگه به مهمونی دورهمی نمی رفتم و تنها دلیلش هم عهدی بود که به خاطر آرام با خودم بسته بودم.
توی خونه و کنار شومینه نشسته بودم و به بابا که با مرسانا بازی میکرد نگاه میکردم.
باز هم آیدا با سعید دعواش شده و به خونهی ما اومده بود.
بابا همانطور که به شیرین زبونی مرسانا میخندید به چهرهی خندونم نگاه کرد و بیمقدمه گفت:" راضی میشه... ولی سخت راضی میشه!"
نگاهم متعجب شد که خودش ادامه داد:" آرام رو میگم."
-راضی به چی؟
+ازدواج.
گیج نکاهش کردم که کنارم نشست و گفت:" فقط یه زن میتونه یه مرد رو خونه نشین کنه و گاه و بی گاه اون رو به فکر بندازه."
سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:"روزی که توی شرکت با آرام در مورد پسر زند حرف میزدم، حواسم بهت بود که چجور گوشات رو تیز کردی تا بفهمی قضیه از چه قراره و یه حدسایی هم زدم و اونروزی هم که به خاطر انتقال پول و بیرون کردنش عصبی بودی دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست.. آراد! تو خودت بهتر میدونی آرام به چیزی بیشتر از پول و قیافه توجه میکنه..."
به بابا نگاه کردم و گفتم:"یعنی شما موافقین؟؟"
+من چیزی بیشتر از موافق موافقم!
✍🏻میم.الف
🌿 براۍدسترسيراحتتر افرادۍڪهبراۍخوندن #رماݩدختربسیجی تازه بهجمعماپیوستن...⇩
🍊پارت1
https://eitaa.com/GHELICH_IR/865
🍊پارت10
https://eitaa.com/GHELICH_IR/1037
🍊پارت20
https://eitaa.com/GHELICH_IR/1221
🍊پارت30
https://eitaa.com/GHELICH_IR/1441
🍊پارت40
https://eitaa.com/GHELICH_IR/1703
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 42 پوزخندی زد و گفت:"شوخی جالبی نیست!" با جدیت گفتم:"من شوخی نکردم!" همانطور ک
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 43
لبخندی پهن روی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و روی زانوم بشینه نگاه کردم؛بابا به پشتی مبل تکیه داد و درحالی که به مرسانا نگاه میکرد،گفت:
+دلم به حال این بچه میسوزه که همیشه باید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه...مادرت و آیدا فکر میکنن من باور میکنم که سعید دم به دقیقه برای کارش به شهرستان میره؛بیاختیار به آیدا که در حال چیدن میز شام بود نگاه کردم،او خوشگل بود و بیشتر وقتا هم آرایش داشت و همیشه گرونترین لباسها رو میپوشید تحصیل کرده بود ولی هیچ وقت سر کار نرفت و بیشتر وقتش با دوستاش میگذشت،سعید هم از نظر تیپ و شخصیت آدم خوبی بود ولی نمیدونم چرا همیشه با هم دعوا داشتن و آیدا توی ماه چند بار قهر میکرد و از خونهشون بیرون میزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-به نظرتون این درسته که ما کنار بایستیم و کاری نکنیم؟
+من با سعید حرف زدم یعنی یه جورایی دعواش کردم ولی هرچی که من گفتم اون سرش پایین بود و حرفی نزد
-به نظر من سعید آدمی نیست که بیخود دعوا راه بندازه
+منم فکر میکنم بیشتر خواهرت مقصر باشه من نمیخوام روش بهم باز بشه ولی تو از مادرت بخواه باهاش حرف بزنه و اگه اون جواب درست و حسابی بهش نداد از سعید بپرسه مشکلشون چیه
-من یه بار به مامان گفتم که همه تقصیرها رو نندازه گردن سعید و از آیدا توضیح بخواد ولی اون بهش برخورد و گفت دخترِ من همه چی تمومه
ولی بازم چَشم دوباره بهش میگم
بابا دیگه حرفی نزد و من مشغول بازی کردن با مرسانا شدم.
صبح روز شنبه بود و من در سکوت اتاق به تماشای بارون پشت دیوار شیشهای وایستاده بودم و قهوهام رو مزه مزه میکردم؛که با صدای زنگ تلفن از پنجره فاصله گرفتم وگوشی رو روی گوشم گذاشتم...
صدای نازی توی گوشم پیچید که گفت:
+آقا یه آقایی پشت خطه و میگه با شما کار داره ولی خودش رو معرفی نمیکنه!
در موردش کنجکاو شدم و گفتم به تلفن اتاقم وصلش کنه؛ثانیهای بعد صدایی که عجیب برام آشنا بود توی تلفن گفت: +سلام آقای مهندس جاوید حالتون خوبه؟
-سلام شما؟
+من و شما یه بار همو دیدیم و با هم گرم احوالپرسی کردیم یادتونه جلوی شرکت!
-یادمه خب که چی؟
+هیچی من فقط زنگ زدم بگم اگه آرام قرار نیست مال من بشه پس مال دیگری هم نمیشه
-اونوقت کی می خواد نذاره که بشہ؟
+من!
-هه اولا که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ثانیا اون یه بار به تو جواب رد داده و حتی توی بدترین شرایط هم حاضر نشد بهت جواب بده پس بیخود تلاش نکن
+اون مال من شده بود که تو پیدات شد و همه چی رو خراب کردی ولی منم نمیزارم مال تو بشه و برای اینکه بدونی میتونم اینکار رو بکنم بهت میگم که اون امشب بعد مهمونی به خونهشون بر نمیگرده
با عصبانیت غریدم:
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی؛ولی صدای بوقی که توی گوشم میپیچید نشون میداد اون بعد گفتن حرفش تماس رو قطع کرده و حرفم رو نشنیده
دستم رو عصبی توی موهام کشیدم و با خودم گفتم؛محاله آرام اهل مهمونی باشه؛با این حرف بیخیال گوشی رو روی تلفن گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم ولی فکر آرام و تهدید مرَده، آرامم نمیذاشت و دلشوره رو به دلم به انداخته بود،شمارهی مبینا رو از لیست مشخصات کارمندا پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و ازش خواستم بدون اینکه جلب توجه کنه به اتاق من بیاد
از زمان قطع کردن تماس تا اومدن مبینا چند ثانیهای بیشتر طول نکشید که به اتاقم اومد و بعد سلام کردن با لبخند گفت:+من در خدمتم
برای اولین بار بود که خجالت میکشیدم از زیر دستم چیزی بخوام ولی مثل همیشه ژست آدمای ریلکس رو به خودم گرفتم و گفتم:
-میخوام از خانم محمدی در مورد رفتنش به مهمونی بپرسی
لبخند زد و با تعجب گفت:
+شما از کجا میدونین که آرام قراره به مهمونی بره؟
-مگه می خواد بره؟
+اره!
-کِی؟
+امشب، مهمونی برای تولد دوستشه
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 43 لبخندی پهن روی لبم نشست و به مرسانا که سعی داشت از پام بالا بیاد و روی زانو
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 44
پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جوری مانعش میشدم،ولی چجوری؛منکه نمیتونستم بهش بگم به مهمونی نره پس باید چیکار میکردم،
با صدای مبینا از فکر در اومدم و بهش نگاه کردم که گفت:
+میدونم فضولیه ولی میتونم بپرسم چرا این رو پرسیدین؟
-چیز مهمی نیست،اگه بخوام آدرس مهمونی رو برام گیر بیاری اینکار رو میکنی؟
+آدرس مهمونی و نمیدونم شاید بتونم یه جوری از خودش بپرسم
-پس اگه چیزی فهمیدی به همون شمارهای که بهت زنگ زدم پیام بده
+چشم حتما
-ممنون میتونی بری
از موقع رفتن مبینا چند ساعتی طول کشید که بهم پیام داد و علاوه بر آدرس مهمونی ساعت رفتن و برگشتنش رو هم بهم اطلاع داد،با خوندن پیامش که همه چی رو دقیق نوشته بود براش پیام فرستادم:
-یادم باشه تو رو به وزارت اطلاعات معرفی کنم برای جاسوسی عالی هستی!
پیام داد
+الان این پیامتون طعنه بود دیگه؛ منو باش با چه جون کندنی از زیر زبون آرام اطلاعات بیرون کشیدم و شما به جای خسته نباشی این جوری جوابم رو میدی
براش نوشتم
- مگه کوه کندی؟
جواب داد
+از کوه کندن هم سختتر بود؛نمیدونین چقدر سوال پیچم کرد و با چه بدبختی از دستش خلاص شدم
دیگه جوابی بهش ندادم و راضی از عملکردش گوشی رو روی میز انداختم
ساعت ۱۱ شب بود و من منتظر آرام جلوی در خونهای که آدرسش رو مبینا بهم داده بود،توی ماشین نشسته بودم.
از صبح خیلی فکر کرده بودم و به نظرم این بهترین راه بود که آرام رو تا رسیدن به خونهاش تعقیب کنم و مطمعن بشم سالم به خونه رسیده.
دو ساعت توی ماشین نشسته بودم تا اینکه بالاخره از در آپارتمان خارج شد و توی آژانسی که رانندهاش یه خانم بود نشست،با حرکت کردن آژانس، من هم ماشین رو روشن کردم و جوری که جلب توجه نکنم به دنبالشون حرکت کردم
یه مقدار که دنبال ماشین رفتم متوجه شدم داره مسیر رو اشتباهی میره ولی به خیال اینکه میخواد از مسیر دیگهای بره کاری نکردم و به تعقیب کردنم ادامه دادم که بر خلاف انتظارم ماشین وارد خیابون خلوت و کنار خیابون پارک شد
همانطور که به آرومی رانندگی میکردم و بهش نزدیک میشدم همون پسر مزاحم رو دیدم که در سمت آرام رو باز کرد و با گرفتن دست آرام اون رو به زور از ماشین بیرون کشید و به سمت ماشین خودش بردش
آرام برای بیرون کشیدن دستش از دست پسره تقلا میکرد که بیفایده بود و باعث شد پسره او رو توی بغلش بگیره
خیلی سریع ماشین رو کنارشون نگه داشتم و پیاده شدم و رو به پسره گفتم: -تو داری چه غلطی میکنی؟
قیافهی پسره و آرام با دیدن من متعجب شد و پسره با تعجب گفت:
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
آرام که فرصت رو مناسب دیده بود از غفلت پسره استفاده کرد و خودش رو از بغلش بیرون کشید ولی دستش هنوز توی دست پسره بود و نمیتونست آزادش کنه
بهشون نزدیک شدم و رو به پسره گفتم: -دستش رو ول کن
+و اگه نکنم؟
یقهاش رو گرفتم و غریدم:
-خودم میکشمت عوضی
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 44 پس رفتنش به مهمونی حقیقت داشت و باید یه جوری مانعش میشدم،ولی چجوری؛منکه نم
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 45
مَرد دیگهای که نمیدونم یهو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره گفت:
+آقا شما حالتون خوبه؟
پسره جوابی نداد و به سمت آرام که از ما فاصله گرفته بود رفت که آرام خیلی سریع ازش دور شد و پشت من وایستاد
به طرف آرام برگشتم و گفتم:
-برو بشین توی ماشین!
مَردی که یهویی پیداش شده بود خیلی ناگهانی یقهام رو گرفت و من رو محکم به ماشین کوبوند که آرام جیغ کشید و به طرفمون اومد که سرش داد زدم
- بهت میگم بشین توی ماشین
آرام که از داد من جا خورده بود سر جاش وایستاد و با نگرانی نگاهم کرد
با زانو ضربهای به شکم مَرده زدم و از خودم دورش کردم و با دیدن پسره که با لبخند به طرف آرام میرفت دوباره رو به آرام داد زدم
- مگه با تو نیستم مگه کری که نمیشنوی میگم برو توی ماشین.
آرام بدون اینکه از من چشم برداره چند قدم به عقب برداشت و ناگهان به سمت ماشین دوید و با رسیدنش به ماشین روی صندلی جلو نشست
من که حالا خیالم از بابت آرام راحت شده بود کاپشنم رو توی تنم مرتب کردم و رو به پسره گفتم:
- اگه یه بار دیگه دور و برش ببینمت خونت رو میریزم
پسره با لبخندی گوشهی لبش بهم نزدیک شد و گفت:
+ امشب کاری باهات ندارم چون دلم نمیخواد پای پلیس به این ماجرا باز بشه وگرنه خودت خوب میدونی حریف دوتامون نمیشی ولی این رو بدون من از آرام دست نمیکشم.
به حرفش پوزخندی زدم که عصبی شد و با عصبانیت توی ماشینش نشست و خیلی سریع از اونجا دور شد.
به سمت ماشینم رفتم که مَرده خودش رو بهم رسوند و در حالی که وسایلی رو به دستم میداد گفت:
+ اینا مال دختره است
مرده بعد دادن کیف و وسایل آرام به سمت ماشین آژانسی که رانندهاش خانم بود رفت و پشت فرمون نشست
با تعجب بهش نزدیک شدم و به شیشهی ماشین زدم که شیشه رو پایین داد و سوالی نگاهم کرد و من پرسیدم:
- مگه یه خانم راننده نبود؟
چادری رو از رو ی صندلی کنارش توی دست گرفت و درحالی که بهم نشونش میداد گفت:
+ انقدر گیج بود که متوجه نشد من مَردم آخه دوا به خوردش دادن تو هم هر کار دلت خواست بکن تا صبح بیدار نمیشه.
مَرده این حرف رو گفت و قهقههای به حرف خودش سرداد و با سرعت از جلوی چشمای متعجبم دور شد
توی ماشین نشستم و برای گذاشتن وسایل توی دستم رو روی صندلی عقب به طرف آرام چرخیدم که باهاش چشم تو چشم شدم که بیرمق نگاهم میکرد
به چشماش خیره شده بودم و پلک نمیزدم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبه روش خیره شد
نفسم رو کلافه بیرون دادم و وسایل رو روی صندلی عقب انداختم و به سمت خونهشون حرکت کردم
چیزی از راه افتادنمون نگذشت که با صدای ضعیفی گفت
+میشه نریم خونه؟
با تعجب نگاهش کردم که قطرهی اشکی روی گونهاش سرخورد روی چونهاش تموم شد.
بیرمق نگاهم کرد و گفت
+ حالم خیلی بده سرم گیج میره لطفا دیرتر بریم تا شاید بهتر بشم
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و گفتم
- میخوای بریم بیمارستان ؟
سرش رو به شیشهی کنارش تکیه داد و گفت
+ نه فقط خوابم میاد میخوام بخوابم
-باشه الان میریم خونه بخواب
با صدای ضعیفی نالید
+دیگه نمیتونم بیدار بمونم
با گفتن این حرف خیلی زود سرش آویزون و چشماش بسته شد و بی خیال از همه چیز راحت خوابید
صندلیش رو خوابوندم و خیلی با احتیاط روی صندلی خوابوندمش و گفتم
- آرام لطفا بیدار بمون الان میرسیم خونه
ولی اون که خیلی راحت خوابیده بود جواب نداد،برای اینکه سرما نخوره درجهی بخاری ماشین رو بیشتر و به سمت خونهشون حرکت کردم
با رسیدن به خونه صداش زدم. چندین باااار!... ولی اون عمیق خوابیده بود و کوچکترین واکنشی مبنیٰ بر بیدار بودن انجام نداد.
با کلافگی دستم رو به صورتم کشیدم و سرم رو روی فرمون گذاشتم.
مونده بودم چیکار کنم که با صدای زنگ گوشیش درست سر جام نشستم و گوشیش روبیرون کشیدم؛ولی به محض اینکه گوشی رو برداشتم تماس قطع شد و ثانیهای بعد پیامی از طرف آرزو روی صفحهی گوشی خودنمایی کرد.
دست آرام رو باچادرش گرفتم و انگشتش روبرای باز شدن قفل گوشی روی محل اثر انگشت گذاشتم و پیام آرزو رو خوندم که نوشته بود:
+آرام چی شد؟ آخر سر برمیگردی یا خونهی سمیرا میخوابی؟ توروخدا جواب بده!
با خوندن این پیام جرقهای توی ذهنم زده شد و براش نوشتم:
-جشن تا دیر وقت طول میکشه من همینجا میخوابم!..
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 45 مَرد دیگهای که نمیدونم یهو از کجا پیداش شد من رو ازش جدا کرد و رو به پسره
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 46
پیام رو ارسال کردم که لحظهای بعد جواب داد:
+ نمیتونستی اینو زودتر بگی و منو تا این موقع بیدار نگه نداری،در ضمن مامان حسابی نگرانت بود و من به دروغ با تو تلفنی حرف زدم تا اینکه کمی خیالش راحت شد و خوابید سوتی ندی لطفاً...!
براش نوشتم :
-باشه حواسم هست فعلا شب بخیر!
بعد ارسال پیام، گوشی رو به کیفش برگردوندم و دوباره آرام رو صدا زدم و تکونش دادم، وقتی دیدم خیال بیدار شدن نداره بیخیال بیدار کردنش شدم و ماشین رو به سمت خونهی خودم روندم..
ماشین رو توی پارکینگ آپارتمان پارک کردم؛ برای چندمین بار آرام رو صدا زدم وقتی با حالت گیج و منکی بیدار شد کمکش کردم از ماشین پیادشع به طرف خونه حرکت کردیم
در خونه رو باز کردم اول آرام وارد شد و به طرف اتاق حرکت کرد رو تخت خوابید مونده بودم کجا بخوابم
از اتاق خارج شدم و عصبی روی مبل وسط سالن دراز کشیدم
به ساعت توی دستم که دو و نیم نصفه شب رو نشون میداد نگاه کردم و چشمام رو بستم ولی باز هم چهرهی آرومِ آرام جلوی چشمم نقش میبست و نمیذاشت بخوابم
مدتی رو عصبی توی ھال بزرگ خونه قدم زدم و وقتی دیدم نمیتونم بیخیالش بشم بدون برداشتن کلید از خونه بیرون زدم و خودم رو روی صندلی خوابیدهی ماشین انداختم
مدتی رو توی ماشین نشستم تا اینکه با احساس سرما چادر آرام رو از روی صندلی عقب برداشتم و روم کشیدمش و کم کم خوابم برد
با صدای زنگ گوشی آرام که داشت روی داشبورد زنگ میخورد چشمام رو باز کردم و به تن کوفته ام کش و قوسی دادم؛
به ساعت توی دستم که ساعت ۹ رو نشون میداد نگاه کردم و با برداشتن گوشی و چادرش از ماشین پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم
زنگ در خونه رو زدم و چند دقیقهای طول کشید تا اینکه در رو باز کرد
در نیمه باز رو هول دادم و وارد خونه شدم و آرام رو در حالی دیدم که دست به سینه وسط حال وایستاده بود و طلبکارانه به من نگاه میکرد
بهش نزدیک شدم و پرسیدم:
- خوبی ؟
به جای جواب دادن با جدیت پرسید: +میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟
-دیشب خواب که نه بیهوش بودی من هم آوردمت اینجا
با عصبیانت غر زد:
+ شما با اجازهی کی منو آوردی؟
-با اجازه ی خودم
+واقعا که؛شما با خودت چی فکر کردی؟..
که منم یکی مثل دخترای دور و برتونم؟
-منظورت چیه؟
+شما با صحنه سازی و به اصطلاح نجات من میخواین به چی برسین؟
من نمیفهمم چه ظلمی بهتون کردم که انقدر آزارم میدین..!
این حرفش خیلی بهم برخورد،
اگه من اون لحظه سر نمیرسیدم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد ولی اون حالا به جای تشکر سرم غر میزد و منو متهم میکرد
روبه روش وایستادم و گفتم:
- من تو رو آزار میدم؟
+آره ؛شما با رفتار ضد و نقیضتون یه وقتایی جوری باهام رفتار میکنین که احساس میکنم بدتر از شما آدم توی دنیا وجود نداره و یه وقتایی ازم در مورد احساسم نسبت به خودتون میپرسین و حالا هم که سر در نمیارم؛چرا باید بیهوش شب رو اینجا
مونده باشم بدون اینکه..
بااینکه حرفش رو ناتمام رها کرده بود ولی من منظورش رو فهمیده بودم
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 46 پیام رو ارسال کردم که لحظهای بعد جواب داد: + نمیتونستی اینو زودتر بگی و م
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 47
او من رو متهم به بیهوش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهوش بودنش بهش دست نزدم؛
رو بهش غریدم:
- اولا اینکه من تو رو بیهوش نکردم و دوماً که من برای انجام کارم نیازی به بیهوش کردن تو ندارم و سوماً دخترایی هستن که برای یه ثانیه بودن با من سر و دست میشکنن و اون هم چه دخترایی..!
خودش رو روی مبل رها کرد و همراه با پوزخند گفت:
+هه خوش به حالت ولی من از اون دخترا نیستم و برای ثانیهای با شما بودن هم سر و دست نمیشکنم!
دستم رو عصبی توی موهام کشیدم و در حالی که به چهرهی جدی و عصبیش نگاه میکردم گفتم:
- با اینکه از توضیح دادن کارم به دیگری متنفرم ولی برای تو توضیح میدم تا بیخود خیالات ورت نداره و فکرای بیخود نکنی..
روی مبل روبه روش نشستم و ادامه دادم :
-دیروز این پسره بهم زنگ زد و گفت که من باعث شدم تو بهش جواب ندی و تهدید کرد که تو از مهمونی سالم به خونه نمیری
من اولش فکر کردم همینجوری یه چیزی پرونده ولی وقتی فهمیدم واقعا میخوای به مهمونی بری نگران شدم و جلوی خونهی دوستت منتظرت موندم و تعقیبت کردم تا مطمئن بشم به خونه رسیدی که متوجه شدم آژانس مسیر و عوضی میره و بقیهی ماجرا..
نگاهم رو ریزبین کردم و ادامه دادم:
- در ضمن رانندهی آژانس هم خانم نبود!
نگاهش متعجب شد و پرسید :
+خانم نبود ؟ مگه میشه ؟
-فعلا که شده، راننده یه مرد بود که برای گول زدن تو چادر سرش کرده بود و تو به خاطر گیج بودنت نفهمیدی!
مقابلم گارد گرفت و گفت :
+من اصلنم گیج نیستم
به موضع گیریش لبخند زدم و گفتم:
- مثل اینکه توی مهمونی دارویی چیزی به خورد خانم باهوش دادن که دیشب رو تا صبح بیهوش بوده!
بدون اینکه چیزی بگه توی فکر فرو رفت و بعد گذشت چند دقیقهای گفت:
+ من دیشب حالم خوب نبود و از لحظهی نشستنم توی آژانس حتی حال حرف زدنم نداشتم چه برسه به بررسی چهرهی راننده
به چشمام خیره شد و ادامه داد:
+ پس مبینا برای شما اطلاعات میگرفت
جوابی ندادم و خودش بعد مکثی گفت: +همهی دخترای توی مهمونی دوستامون بودن و من با هیچ کدومشون دشمنی نداشتم یعنی کی ممکنه به من ..
ناگهان حرفش رو نیمه تموم رها کرد و ساکت شد که من کنجکاوانه پرسیدم: -چیزی یادت اومد؟
+قبل اینکه از خونه بیام بیرون ترمه به زور یه لیوان شربت به خوردم داد و به شوخی گفت تا شربت رو نخورم نمیزاره بیام بیرون یعنی ممکنه کار او بوده باشه؟
-من که ترمه خانم شما رو نه دیدم و نه میشناسم ولی این خواهرت تا حالا صد باری به گوشیت زنگ زده!
با گفتن این حرف گوشی رو بهش دادم و برای رفتن به سرویس از جام برخاستم..
از سرویس بیرون اومدم و بعد خشک کردن دست و صورتم پشت مبل و روبه روش وایستادم و درحالی که دستام رو روی پشتی مبل تکیه گاهم کرده بودم به چهرهی درهم و توی فکرش نگاه کردم و پرسیدم :
-چیزی شده؟
نفسش رو بیرون داد و گفت :
+مامانم نگرانم شده و وقتی دیده من جواب گوشیم رو نمیدم به دوستم زنگ زده و اون هم بهش گفته که من دیشب خونهشون نبودم فقط خداروشکر دیر بهش زنگ زده و تازه متوجه شده بود؛ که بهش زنگ زدم و از نگرانی درش آوردم حالا تا شب باید براش ریز جزئیات رو توضیح بدم و بگم کجا بودم.
-یعنی تو همهی اتفاقا رو برای مادرت تعریف میکنی؟
+هم برای مامانم و هم برای آرزو
-اونوقت اونا حرفت رو باور میکنن؟
+چرا نباید بکنن؟
-از کجا معلوم که با خودشون فکر نکنن تو به خواست خودت اومده باشی اینجا
+اولاً من تا حالا بهشون دروغ نگفتم و بهم اعتماد دارن ثانیاً من هر کجا میرفتم ممکن بود فکر کنن به میل خودم رفتم ولی اینجا رو محاله..!
اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
- مگه اینجا چشه ؟
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 47 او من رو متهم به بیهوش کردنش میدونست و متعجب بود ازاینکه چرا با وجود بیهوش
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 48
از جواب دادن طفره رفت و در عوض گفت:
+ شما همیشه عادت دارین مهمونتون رو گرسنه نگه دارین و بهش صبحانه ندین؟
به پر روییش لبخند زدم و گفتم:
- مهمونمون اگه صبحونه میخواد باید به آشپزخونه بیاد
دکمهی کتری برقی رو زدم و مشغول چیدن بیسکویت توی ظرف شدم؛,چایی رو دم کردم و وقتی دیدم آرام هنوز به آشپزخونه نیومده صداش
زدم
-خانم مهمون نمیخواد صبحونه بخوره
روی صندلی نشستم که آرام وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحانه گفت:
+ همهاش همینه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :
-کمه؟
+ همچین گفتین خانم مهمون بیاد صبحونه بخوره که من گفتم الان چند نوع مربا و پنیر گردو و در انتظارمه آخه بیسکوئیت هم شد صبحانه
از بی تعارفیش لبخندی گوشهی لبم نشست و گفتم :
-میدونستی خیلی پررویی؟
لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت: +من پرورو نیستم فقط گرسنهامه و با این چیزا هم سیر نمیشم ولی خب چه میشه کرد دیگه
چیزی نگفتم و در سکوت بهش چشم دوختم که با ولع و بدون توجه به نگاه خیرهی من بیسکوئیت و چایی میخورد
ته موندهی چایی دومش رو هم خورد و خیلی جدی گفت :
+جوری به آدم نگاه میکنین که آدم نمیتونه هیچ چیز بخوره
با ابروهای بالا پریده به ظرف خالی از بیسکوئیت نگاه کردم و با لبخند گوشهی لبم گفتم :
-حالا خوبه که؛نتونستی بخوری و تهش رو در آوردی
+اولا اینکه من به تنهایی همهاش رو نخوردم و شما هم یه چندتایی ازش برداشتی ثانیا این نصف صبحانهای که من هر روز میخورم هم نشده
-اگه میخوای یه چندتایی توی جعبهاش مونده برات بیارم
+نه دیگه راضی به زحمت نیستم تا برسم خونه مامانم ناهار رو آماده کرده…
من برای رفتن آماده میشم شما اگه خجالت کشیدین جلوی من چیزی بخورین اون چند تا دونه بیسکوئیت باقی مونده رو بخورین و یه دستی هم به سر و روی میز بکشین
به جای اینکه ازش عصبی بشم با تعجب به خارج شدنش از آشپزخونه نگاه کردم و لبخند روی لبم جا خوش کرد
باورم نمیشد این آرام باشه که اینجوری رفتار میکنه او باز هم من رو با رفتارش شوکه کرده بود
دخترای دور و بر من همیشه با ناز و ادا و اطوار چیزی میخوردن و اونقدری هم نمیخوردن که به معدهشون برسه ولی آرام ؛
خودش بود بدون ذرهای ناز و ادا و متفاوت از همیشه
لیوانهای کثیف رو توی سینک ظرفشویی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم و دست به سینه به آرام که جلوی آینهی قدی چادرش رو روی سرش مرتب میکرد نگاه کردم
کیفش رو روی دوشش انداخت با دیدن من گفت:
+ شما دیشب چادر منو پوشیدین؟
از حرفش جا خوردم و با اخم پرسیدم -چطور ؟
+آخه چادرم بوی عطر شما رو میده
باز هم نگاهم متعجب شد و لبخند به لب در حالی که به سمت در میرفتم گفتم: -دیشب داخل ماشین سرد بود و من هم بهت افتخار دادم و چادرت رو روم انداختم
+یادمه قبلاً یه جوری در مورد چادرم حرف میزدین که انگار نجسترین چیز توی دنیا است
-آدم وقتی سردش بشه بدتر از چادر رو هم روش میندازه
پوزخندی گوشهی لبش نشست و جلوتر از من از خونه خارج شد
✍🏻میم.الف
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 49
رو به ارام که روبه روم وایستاده بود گفتم :
-آدم با مانتوهم پوشیده است، من دلیل پوشیدن چادر دست و پا گیرت رو نمیفهمم
در جواب حرفم گفت:
+ چادرم دست و پا گیر است
دست و پای بیبند و باریام را میبندد
از جواب زیبا و شاعرانهاش ابروهام بالا پرید و با لبخند به اون که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم
این نزدیکی برام خوشایند بود و دلم نمیخواست لحظهای ازش چشم بردارم ولی اون کلافه سرش رو بالا گرفت و گفت:
+ میگم بد نیست یه مقدار به چشماتون استراحت بدین و به یه نقطه زل نزنینها
به چشماش خیره شدم و گفتم:
- چشمای من با زل زدن به چشمای تو استراحت میکنن
+چه بد پس وقتی من نباشم استراحت نمیکنن
-تو قرار نیست نباشی تو همیشه هستی و چشمای من هم برای همیشه در حال استراحت به سر میبرن
با متوقف شدن آسانسور، زودتر از من از آسانسور خارج شد و من باز با خودم فکر کردم داره ازم فرار میکنه
به محض نشستنم پشت رل باز هم همون آهنگ غمگین همیشگی رو پلی کردم
آرام ساکت بود و از شیشهی کنارش به بیرون نگاه میکرد
صدای آهنگ رو کم کردم و پرسیدم:
- هنوز هم نمیخوای بگی این پسره کیه؟
بدون اینکه نگاهش رو از بیرون بگیره جواب داد:
+ پسر آقای زند
با تعجب گفتم:
- همین آقای زند خودمون؟
+آره
-بهش نمیاد همچین پسری داشته باشه
+اتفاقا خیلی هم بهش میاد
-چطور مگه چیزی ازش دیدی؟
+نه
-پس
+بعضی آدما رو میشه توی یه نگاه حدسشون زد
-پس آدم شناس هم هستی
+گه بودم که الان مثل هر روز توی شرکت و پشت میز کارم نشسته بودم
-به این پسره نمیخورد خیلی عاشق پیشه باشه
+اسمش سروشه این شازده از اوناییه که طاقت نه شنیدن رو نداره و فکر میکنه همه چی باید بیچون و چرا مال او باشه یه جورایی هم به نظر میرسه از نظر روانی مشکل داشته باشه
-چطور چیزی ازش دیدی؟
+به نظرم جور یه که از اذیت کردن آدما لذت میبره
-مگه اذیتت میکنه؟
+قبلا بیشتر اذیت میکرد ولی این اواخر اصلا ندیدمش تا اینکه دیشب سر و کلهاش پیدا شد
-لطفا اگه بازم دیدیش و خواست اذیتت کنه بهم خبر بده
چیزی نگفت
- امروز نمیخواد بیای
شرکت برات مرخصی رد میکنم
به طرفش چرخیدم و ادامه دادم:
- شبا هم تا دیر وقت بیرون نمون اصلا تا یه مدت شبا بیرون نرو این دفعه معلوم نیست قبل انجام کارش من رو هم در جریان بزاره
+چشم وَ خیلی ممنون من این لطفتون رو فراموش نمیکنم
دستش رو برای باز کردن در روی دستگیره گذاشت و من که دلم نمیخواست این لحظه به همین زودی تموم بشه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم :
-ولی تو هنوز از من معذرتخواهی نکردی
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 49 رو به ارام که روبه روم وایستاده بود گفتم : -آدم با مانتوهم پوشیده است، من
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 50
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: +معذرتخواهی برای چی؟
-برای اینکه بهم تهمت زدی و گفتی من به تو دارو خوروندم و سرم غر زدی.
نگاه متعجبش طلبکارانه شد و جواب داد :
+مثل اینکه یادتون رفته این شما بودین که منو با آقای زند روبه رو کردین و من رو توی این مخمصه انداختین!
-من تو رو با زند آشنا کردم؟
+بله؛ شما یادتون نیست مجبورم کردین موقع بستن قرارداد ازتون پذیرایی کنم؟
-خب این چه ربطی به پسرش داره
+این آقا همون موقع من رو برای پسر سادیسمیش مناسب میبینه و دو هفته بعدش میان خاستگاری
و برای اولین بار توی عمرشون جواب رد میشنون و بهشون بر میخوره؛ حالا متوجه شدین که شما مسبب همه چیزین
-من از کجا میدونستم که زند برای پسرش دنبال زن میگرده، بعدشم برای تو که بد نشد یه خواستگار پولدار و خوش تیپ پیدا کردی هرکس دیگهای که جای تو بود خیلی زود بهش جواب میداد من نمیدونم تو چرا بهش جواب ندادی
+شما خیلی چیزا رو نمیدونی مشکل شما پولدارا اینه که فکر میکنین چون پول دارین دیگه همه چیز دارین حتی..
-حتی چی؟
به جای جواب دادن با حرص به روبه روش خیره شد و بعد چند ثانیه سکوت گفت:
+ این شمایین که باید ازم معذرت خواهی کنین البته اگه عذرخواهی یاد گرفته باشین.
قهقههای از سر حرص سردادم و برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم در میان خنده بریده بریده گفتم:
- وقتی حرص میخوری خندهدار میشی
از حرفم عصبی و حرصیتر از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم به هم زد وقتی مطمئن شدم که به خونه رفته پام رو روی گاز گذاشتم و به سمت شرکت روندم
شبش توی خونه خوشحال بودم و سر به سر مامان که توی آشپزخونه برای شام کتلت و شامی آماده میکرد میذاشتم و حتی توی چیدن میز شام کمکش کردم
در تمام طول این مدت مامان مشکوکانه و با تعجب نگاهم میکرد و ریز میخندید
موقع خوردن شام هم که همه سرمیز نشستیم من شاد و شنگول در مقابل نگاههای خیره و متعجب مامان و آوا و خنده های معنیدار بابا با ولع شام میخوردم
آوا لقمهی توی دهنش رو قورت داد و رو به من گفت:
+ آراد چیه امشب خیلی شارژی
-بده آدم خوشحال باشه
+نه اتفاقا خیلی هم عالیه فقط نمیخوای دلیلش رو بگی
-به وقتش دلیلش رو هم میفهمی
مامان که تا اون لحظه در سکوت و خیره به من به سر میبرد نگاهش رو ریزبین کرد و رو به من گفت :
+حالا نمیخوای بگی طرف کیه؟
-طرف چی کیه؟
+طرفی که دل و دینت رو برده و به خاطرش کبکت خروس میخونه!
نگاهی به بابا؛
به منظور اینکه تو چیزی به مامان گفتی انداختم که بابا دو دستش رو بالا برد و گفت:
+ به جان خودت که من چیزی
نگفتم
مامان:
+ لازم نیست کسی چیزی بگه قیافهات داد می زنه که عاشق شدی
آوا با ذوق گفت:
+ آره داداش مامان درست میگه؟
جوابی ندادم که دوباره پرسید :
+حالا کی هست؟
-تو نمیشناسیش ولی درموردش میتونی از بابا بپرسی
آوا سوالی و کنجکاوانه به بابا نگاه کرد که بابا گفت:
+ اسمش آرامه و توی شرکت حسابداره
آوا ذوق زده گفت :
+اسمش که قشنگه وای آراد اسمتون چقدر به هم میاد آراد و آرام خیلی بامزه است
بابا:
+ هم اسمش قشنگه و هم خودش و رفتارش
آوا رو به من گفت :
+وای چقدر دلم میخواد ببینمش آراد عکسش رو بده ببینم
-ولی من ازش عکس ندارم
+یعنی میخوای باور کنم که باهاش دوست بودی و ازش عکس نداری
بابا خندیدو جوابش رو داد :
+این دختر نه تنها با تموم دخترایی که توی ذهنت نقش بسته که با خود آراد هم یه دنیا تفاوت داره
✍🏻میم.الف
🇵🇸 علی قلیچ | Ali Ghelich
#رماݩدختربسیجی #پارٺ 50 با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: +معذرتخواهی برای چی؟ -برای اینکه بهم تهمت زد
#رماݩدختربسیجی
#پارٺ 51
مامان پرسید:
+ چطور ؟
بابا:
+ تا نبینیش نمیفهمی من چی میگم فقط همین قدر بدون که چادریه..!)
اخمای آوا توی هم رفت و رو به من گفت:
+آره داداش؟
-آره
+ولی تو که دشمن سر سخت دختر چادریا بودی و بهشون میگفتی اُمل
-حالا دیگه نیستم
+اَه آراد تو هم با این سلیقهات! انقدر بدم میاد از این خانمای چادری که خودشون رو میگیرن و یه جوری نگاهت میکنن که انگار فقط خودشون خوبن
-این یکی اینجوری نیست
مامان رو به بابا پرسید :
+حالا این دختره از لحاظ خانواده و وضع اقتصادی چطوریه حتما وضع خوبی ندارن که دخترشون سرکار
میره...
بابا :
+از نظر خانواده که هرچی خوب بگم کم گفتم از نظر وضع مالی هم که باباش یه مغازهی ابزار فروشی داره و دستشون به دهنشون میرسه
مامان با حرص رو به من گفت:
+ آراد تو دل دختر داییت رو شکستی که عاشق همچین دختری بشی؟
-مامان جان شما که هنوز ندیدیش
+با تعریفهای شما ندیده هم میشه حدس زد چجور دختریه؛آراد این همه دختر دور بر تو ریخته اونوقت تو رفتی عاشق حسابدارت شدی
تو روت میشه دست این دختر رو که این همه از ما پایینتره بگیری و به فامیل و آشنا نشونش بدی؟
-نه تنها روم میشه بلکه افتخار هم میکنم
+اون تو رو چیز خورت کرده و تو عقلت درست کار نمیکنه و نمیفهمی چی داری میگی
-اتفاقا خیلی خوب هم میفهمم چی میگم در ضمن وضع مالی خوب،چیزی نیست که آدم بهش افتخار کنه و خودش رو از دیگران بهتر ببینه...
✍🏻میم.الف