❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت37
لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام! خوش اومدید،
شبنشینی اومدید؟
صدرا: یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم
زود برگردیم!
آیه: برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله
ندارید!
رها: اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم.
آیه: بزرگش نکنید، چیزی نیست!
ارمیا: بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این
اوضاع حواسم اینجاست.
صدرا اخم کرد:
_دوباره داری میری سوریه؟
ارمیا: مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه
دیوونه که سابقهی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده!
صدرا: چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریهی زینب بلند شد. ارمیا به سمت
اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!صدرا: من هستم، حواسم
بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم
مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم!
اعتراف سنگینی بود برای مَردی که مبارزِ خط مقدم بوده، چه کردهای بانو
که نقطه ضعف شدهای برای این مَرد!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت38
صدرا: حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و
دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از
چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو
هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفرِ دسته جمعی بریم!
********************************
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها
میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش
بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانهی محبوبه
خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با
دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچکِ زینب در
دست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و
دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه
باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها
لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به
سمت لبهای آیه برد:
_یهکم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت39
ارمیا روبه رویش روی زمین
زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مَردِ خونه شدم،
دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجونِ بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که
بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقهای هرچند
کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت40
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی
بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
آیه: نمیدونم!
دست حاج علی روی شانهی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که
سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و
بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یهکم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم!
حاج علی خندهی مردانهای کرد و گفت:
_مثلا دخترمهها!
ارمیا شانهای بالا انداخت که باعث دردِ دستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت. آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟
یهکم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقهی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان
ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم
چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
منتظر نظرات شما هستیم🙃
پی وی جهت نظرات 👇🏻😌
@bi_nam_neshan
لینک ناشناس🙂❤️
https://harfeto.timefriend.net/149743141
🔴 سمیرا مقدسی، وكيل پایه يک دادگستری:
🔹اسلام میگه حدود روابط محرم نامحرم رعایت شه بهش برچسب دین متحجر می زنید.
🔹وقتی پاتون به دادگاه خانواده میفته و روابط پنهانی که از روشنفکر بازی سرچشمه گرفته و باعث فروپاشی خانواده شده رو می بینید متوجه میشید که شما
🔹"مو میبینید و اسلام پیچش مو"
#پویش_حجاب_فاطمے
#حجاب
.
..
یقین دارم
اگر گناه #وزن داشت!
اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
اگر #چین و #چروک صورتمان را
زیاد میکرد!!!
بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود
حال آنکه
گناه قد #روح را خمیده!
چهره #بندگی را سیاه!
و چین و چروک به
پیراهن #سعادتمان می اندازد
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
هدایت شده از هوش مصنوعی | AI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر فراز آسمانها پرواز میکنند
برای پرواز
دوبال دارند..
یک بال رضایت خدا
و بالِ دیگر
دعای مادر
با دعای اوست که آسمانی شدن تحقق می یابد
چرا که رضای خدا هم در رضایت اوست
و اینجاست که فلسفه شهادت را نه از راه عقل
بلکه از طریق دل میشود شناخت
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@revayate_sadr
.
..
ما در رہ عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچارہ كـہ ماييم
ما را بـہ تو سريست كـہ كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
{مولانا}
#پروردگارم🌙✨
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️