🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت38 صدرا: از رها متخصص تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکس
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت39
صدرا هنوز هم مشکی
میپوشید. آدرس خانهی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن
شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون حاملهست. این شرایط برای خودش و
بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود.
دیوونهوار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید
کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت
زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند
و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال
رها...
*****************************************************
رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در
برنامهی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش
بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانهای برای گریه میخواست،
دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست... مَردش نبود و این
نبود نابودش میکرد، مَردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛
کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان
نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مَردش را میخواهد، بیاید تا آیه
بگوید زندگیاش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر
میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا
آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوشآمدگویی کرد. مَرد همراه او،
خود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد
رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر
برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای
خودشان بود.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت39
ارمیا روبه رویش روی زمین
زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مَردِ خونه شدم،
دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجونِ بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که
بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقهای هرچند
کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️