🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
💬 تفاوت استفاده از مغز ، در زنان و مردان
👸 تفاوت استفاده از مغز در زنان و مردان در این است که زن می تواند همزمان از دو نیمکره چپ و راست مغز خود استفاده کند،
👨💼 ولی مرد اینگونه نیست بلکه تغییر نیمکره مغز مرد ۲۰ دقیقه زمان می خواهد.
🙇 فرض کنید مردی بعد از یک روز شلوغ کاری به خانه میرسد ترافیک سرسام آور، دود، خستگی و…
✔️ وقتی وارد خانه می شود نیمه راست مغزش کاملا تعطیل است؛
👌 یعنی آقایان با احساس شان وارد خانه نمی شوند، با منطق شان وارد می شوند.
😇 در این شرایط نمی توانند به پیام های احساسی پاسخ دهند. ۲۰ تا ۲۵ دقیقه وقت لازم دارند تا به آرامی نیمه راست مغزشان فعال شود
#تفاوت_شخصیت_ها
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
✍سید شهیدان اهل قلم :👇
⇜بسيجـی ها دلبــ♥️ـاخته حقنـد
👈و ما دلباخته #بسيجـی ها هستيم
⇜آن ها #سربازان امام زمــان (عج)
و پيوستـگان💞 به او هستند ،
👈و تـو اگر در جست وجـویِ
#موعـود خويـش هسـتی
او را در ميان سربازانش👥 بجوی ...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
🌹🍃🌹🍃
@G_IRANI
@shahed_sticker۵۵۴.attheme
149.2K
#شهید_رسول_خلیلی
#تم
سوپرایزی❤️😍
@pelak_e_khaki
@shahed_sticker(۵۵۷)(1).attheme
101K
#شهید_بابک_نوری_حریس
#تم
سوپرازی❤️😍
@pelak_e_khaki
Man_hamanam)(1).attheme
272.1K
شرط اعمال قالب خواندن یک دعای فرج برای ظهور آقا (عج)
سوپرایزی❤️😍
@G_IRANI
|°•💛 ↬﷽↫💛•|°
🌸➖➖➖🍃➖➖➖🌸
بیـ😏ـخود برایــ😇ــم دلیل و مـ📃ــدرڪ نیاورید😌
من دخت💁♀ــرم💓
میدانـــ😌ــم ڪہ صـــ🗡ــلاح مــ🙂ـــن
در «حـــ🧕ــجاب »اسٺ🙃
براي مـــن😊
دلیــ😒ــلي بزرگٺـر از
سخـــ🗣ــن خدايــــ👆ــم نیسٺ😕
من حــجابـــ🧕 میڪنم
چون خـــ❣ــداے من اینگونہ مے خواهد😇
🌺امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمودند: ↹⇲بهترین وسیله تقرب بنده به خدا، پس از معرفت او، نماز، نیکى به پدر و مادر، و وانهادن حسد، خودبینى و فخرفروش است⇱↹
@pelak_e_khaki|•°|^⭐^|°•
___________❁_________________
دٓخَِٰتِٰٓہـٖٓٔ گٌٰمُْنًٰٖــــ(:ـٰٰٰٰـــٖٖٖــام
@G_IRANI
[🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_سیزدهم
محسن صداش بلند شد :
دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم!
از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین .
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا.
خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟
برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم
با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ...
مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم؟؟؟
محسن :چیکارشی؟
مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟
محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا.
محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتمو گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم .
شدت گریم بیشتر شد .
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد .
+بگو چه غلطی کردین؟؟؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس نداریین؟؟
ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرشو کرد سمت مصطفی وگفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام .
کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد.
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم .
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش .
+محمد ؟؟
محمد داداش حالت خوبه ؟؟
محمد ببینمت !!
چرا اینطوری شدی داداشم؟؟
نگاه کن منو نفس عمیق بکش .
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف
+میشه لطف کنید برید؟
دلم میخواست جیغ بکشم .
محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو ب محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!!
دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار ی ماشین شدن
محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
ب رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد .
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد .
نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم .
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود .
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم .
مداح شروع کرد به خوندن...
: #قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان ص