eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
200 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹✋ . . 😅 . . براے ڪسے ڪہ بهترین سفرش و س.. من چگونه از هاے بین الحرمین بگویمـ ...؟! چگونهـ از شب هاے حرم ... از ...از سکوت بگویم ...؟!😞 . . براے ڪسے ڪہ عمیق ترین عشقش یا یه ڪهـ هرروز با یڪے میگرده ... من چگونه از زوج های مذهبی بگویم..؟!؟ چگونه از تعهد زوج های مذهبی بگویم؟؟ . . برای ڪسی که مدام به فکر اینه که چه آرایشی بکنه و لباسی بپوشه که بیشتر جلب توجه ڪنه ... چگونه بگویم که چقدر لذت دارد ڪه بین لباس هایت دنبال چیزے بگردے که جلب توجه نکنه ...؟! . . برای ڪسی ڪه شاخص ترین شخصیت براش مانکن هاے غربیست ... من چگونه از بزرگی و مردانگی بگویم ...؟!😌 . . برای کسی که قشنگ ترین نوا براش موزیکه ... من چگونه توضیح بدهم که با گوش ڪردن نوای حسین حسین... با گوش ڪردن مداحے اهل بیت و شهدا چه حال خوشے پیدا میکنم...؟! . . برای ڪسی ڪه بهترین مکانش پارتی است. . . من چگونه از قشنگترین لحظاتم ڪه در هیات سپری شده بنویسم..؟!😍 . . به ڪسے ڪهـ چشمش مدام دنبال مردم است من چگونه توضیح بدهم که علاوه بر سختے اش چه لذت عمیقے دارد....؟! . . براے ڪسی ڪهـ نهایت اش تقلید از غربهـ من چگونه از زیبایے ...؟! . . زیباترین زیبایے دنیا .... بودنه... به دنبال بودنه .... @pelak_e_khaki
هدایت شده از رفیق‌الطریق
. 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟 @dokhtaran_fatmi