🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
❤️...رمان...❤️ #از_روزی_که_رفتی #قسمت35 دقایقی بیشتر نگذشته بود که رها از خواب بیدار شد: _وای خواب
❤️...رمان...❤️
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت36
_دلم از اون کشک بادمجونهات میخواد. اون شب خیلی کم بهم رسید،
-رهایی! رهایی! کجایی؟
احسان خود را در آشپزخانه انداخت:
_سلام رهایی! دلم برات تنگ شده بود.
رها را بغل کرد. رها او را در آغوش کشید و بوسید.
_چطوری مَرد کوچولو؟
_حالا که اینجائم خوبم؛ کاش میشد هر روز پیش تو باشم.
_رها روزا خونه نیست، وگرنه میگفتم بیای اینجا، رها پذیرایی نمیکنی؟
رها احسان را روی زمین گذاشت و وسایل پذیرایی را آماده کرد. سینی
چای به همراه شیرشکلات احسان و کیک سفارشی مرد کوچکش! ظرف
میوه هم آماده بود برای بعد از شام. پاهایش توان تحمل وزنش را
نداشتند. سینی در دستش میلرزید. صدرا سینی را از او گرفت:
_حالت خوبه؟
_بله آقا خوبم.
_تو کیک رو بیار، همونجا بشین به احسان برس.
_اما آقا... مادرتون هستن، ناراحت میشن.
_گفتم بیا! درضمن سرتو بالا بگیر حرف بزن؛ ما اونقدرا هم ترسناک
نیستیم.
_نخیرم! رهایی سرت پایین باشه که منو ببینی!
رها لبخند زد به پسرک. او را در آغوش کشید و همراه کیک به سمت
پذیرایی رفت.
_چرا احسان رو بغل کردی، برات سنگینه!
به سختی راه میرفت؛ اما به این تکیهگاه نیاز داشت. بودن احسان باعث
میشد محکم باشد.
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️
❤️...رمان...❤️
#شکسته_هایم_بعد_تو 💔
#قسمت36
آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوهای سوخته بود از میانشان
برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت:
_این آبی هم قشنگهها، اینم بردار.
آیه اصلاح کرد:
_آبی نفتی!
ارمیا شانه ای بالا انداخت:
_آبیه دیگه.
آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت.
شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب
خواب بود. سرش را روی شانهاش گذاشت و به نرمی او را به آغوش
کشید.
آیه در خانه را باز کرد و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب
رفتند؛ لامپ را روشن کرد و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب
عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سید مهدی را در خود
داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند.
عکسهای دستهجمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود.
ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت:
_عکسای عقدمون؟
آیه: کار رهاست!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_دلشون برام سوخت؟
_نه! قرار شد عکسارو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده!
این ایده از خودش بود، اما ایدهی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی
نه؟
_نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم!
ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت.
تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت:
_من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟
آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتماً رهاست. در رو باز
میکنی تا من لباس عوض کنم؟
ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت:
_وسایلتو از اون خونه آوردی؟
ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت:
_آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون!
بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا
آمد؛ حتماً رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده!
❤️ادامه دارد ...
#جوانان_ایرانے
✉️کانالے مخصوص دهه هفتادے تا دهه نودے ها✉️
√••• @G_IRANI ❤️