eitaa logo
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
200 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
428 ویدیو
27 فایل
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ تأسیس‌کانال:97/5/17 |• #خوش‌امدےرفیق☺️•| |• #تودعوت‌شدهٔ‌شهدایے‌🥀•| . . ←بہ‌وقت‌شام‌مےتونست‌بہ‌وقت‌ تهران‌باشہ شرایــط : @sharait_j گوش جان☺️👇🏼 @bi_nam_neshan حرفتو ناشناس بزن🙂❤️ https://harfeto.timefriend.net/149743141
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!" ❀✿ لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند... ❀✿ به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است! ❀✿ بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @G_IRANI
.....: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار! _ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد: _ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی! _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب ڪردم! مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟! _ نه! _ برو دڪتر! باشه؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ @G_IRANI
.....: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!! دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟ با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه! محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟ چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید! زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود. محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه! _ اونو ڪه گفتم چشم! _ بی بلا دختر! _ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید! _ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه... جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..." ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 💟 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ @G_IRANI
[۱۱/۱۰،‏ ۱۹:۴۷] محبوبه۲: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم.... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay [۱۱/۱۰،‏ ۱۹:۴۷] محبوبه۲: 🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و