🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#W E L C O M E😍😍
#N E W 😍😍
#M E M B E R 😍😍
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#پارت26
و همیشه هم عیدی می گرفتیم از اقا جون
حالا امسال که نیست ولی یادش که هست
بوی گلای خوش بوش که هست
خاطراته زیباش که هست
نباید امسال بزارم کسی نبودن اقا جونو حس کنه
ولی چطور باید بکنم
بعد از فکرهایی که برای شب یلدا ریختم
رفتم و بعد از سلام کنار مادری نشستم
_خوش گذشت کجا رفتین ?
_ اره جات خالی مادری هیچی فقط واسه شب یلدا خرید کردم
_چی شب یلدا وای اصلا یادم نبود
_حالا اشکال نداره مادری همچی اماده هست فقط باید کرسی رو اماده کنی
_وای دستت طلا ندا خانم همچی خریدی
_اره دیگه امسال من میزبانم
_به به ندا خانم میزبان
_پس ما چی هستیم
_شما تخم چشم ما هستی مادری
داشتم با ماهان بازی میکردم که دایی سر حرف رو باز کرد
_خب فردا شب ،شب یلداست به نظرتون کجا بریم
من که مشتاق تر از همه بودم گفتم
_بریم پارک یا هم شهربازی هم بچه ها بازی میکنن هم به خودمون خوشمیگذره
زن دایی فاطمه گفت
_فکر خوبیه
سارا که جوابی نداشت گفت
_اصلا نگیریم چی میشه مگه
با چشم غره دایی سارا سکوت کرد
صدرا و سحرم که سرشون همش تو اون گوشی بود جوابی ندادن
با سرفه دایی گوشی هاشونو کنار گذاشتن و خودشونو جمع و جور کردن
خاله مبینا هم نظرش رو گفت
_من نظره اینه تو خونه کنار کرسی بگذرونیم
زن دایی با تایید حرف خاله یکم تکون خورد و باز سر جاش نشست
مادری که تا حالا ساکت بود
_بهتره عصرش رو بریم یه سر بهشت زهرا شبش هم کنار کرسی بگذرونیم اخه بیرون سرده
دایی که نظر همه رو شنیده بود گفت
_بااجازه مادرم اول میریم بهشت زهرا شبش هم کنار کرسی میگذرونیم
حرفمون که تموم شد خاله و دایی باشدن و به سلامتی رفتن خونه هاشون
ماهان و سروش که تنها بودن هم کنار مادری خابیدن
@G_IRANI
#پارت27
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم
با خوابالودگی رفتم و درو باز کردم
مامان بود رفته بود خرید یادش رفته بود کلید ببره با خودش
در آپارتمان رو باز گذشتم و خودم رفتم سرویس بهداشتی
دست و صورتم و شستم و رفتم سر میز صبحونه
سرم در بود آخه دیشب دیر خوابیده بودم
_ندا چرا بیحالی
_سرم درده دیشب دیر وقت خوابیدم
_حالا صبحونتو و بخور تا بهتر بشی اگه سردردت بدتر شد بخواب
_چشم مامانم
صبحونه رو خوردم
برای اروم کردن خودم مشغول مرتب کردن تخت و کمدم شدم
سرم یکم اروم شد نزدیک ساعت ده بود حوصله ام سر رفته بود با ماشین مامان رفتم و یه گشتی تو شهر زدم
وسط های راه بودم که تلفنم لرزید
از تو کیف در اوردمش و با دیدن اسم بابا سردردم رو فراموش کردم اخه هر وقت زنگ میزد سرگرمم میکرد
_سلام بابا
_سلام گل دخترم خوبی
_شکر خوبم
_دیشب همدیگه رو ندیدیم گفتم امروز که سرم خلوته بیای مطب
_باشه چشم الان میام
آهسته کوچه ها رو رد کردمو و رسیدم به مطب اقای دکتر محمدی
یعنی هموم پدر بنده
ماشین رو پارک کردمو و چادر و کیفم رو مرتب کردم و رفتم سمت در ورودی
وارد شدم و با خانم ساجدی منشی مطب سلام کردم
خانمی لاغر و با چهره ای مهربان و دوست داشتنی 23 سالشه و دیپلم ردیه
از شناسایی خانم ساجدی در اومدم و در اتاق رو به صدا در اوردم
_بفرمایید
بابا که پشت به در نشسته بود منو با خانم ساجدی اشتباهی گرفت
_کاری داشتین خانم ساجدی
منم واسه اینکه جو سازی کنم گفتم
_بله اقای دکتر دخترتون روبروتون وایسادن
بابا که حالا فهمیده بود منم بلند شدو گفت
_قربون دخترم برم من
_خدا نکنه
و همینجوری بغلم کرد
هر دو روی صندلی نشستیم
_خب بابا کاری داشتی
_خب اره
_خب بابا بگو خودت که منو میشناسی من
@G_IRANI
#پارت28
_خب بابا بگو خودت که منو میشناسی من صبور نیستم
_خب در مورده تو هست که گفتم بیای اینجا
_چی نکنه باز ....
_اره ندا باز دکتر مهرانی اومد اینجا و تو رو ازم خواستگاری کرد اونم واسه بار چندم
_خب بابا من که گفتم ما خیلی تفاوت سنی داریم تازش هم ما هیچ نقطه مشترکی نداریم
_صبر کن عزیزم شاید تو ازش خوشت نیاد ولی خب نمی تونم بگم که نیان
_بابا من جوابم منفی چه بیان چه نیان
خواستم بلند بشم که بابا محکم گفت
_بشین
_چشم
نشستم و به حرف های خالصانه بابا بود گوش دادم
_ندا میدونم تو هنوز کسی رو انتخاب نکردی
ولی خب نمیشه که تو هر کی که میاد جوابت منفی
_خب بابا من هنوز به شخص مورد انتخابم نرسیدم
_باشه دخترم ولی .....
_ولی چی بابا
_پسر مهندس کمالی هم اومد مطب و همون حرف های هرروزی رو زد
_خب بابا اینم من ندیدمش حالا بزار فکر هامو بکنم ببینم کی وقتم ازاده که بیان
_باشه دخترم من که نمیگم به زور شوهر کن فقط میخوام کسی رو انتخاب کنی که همچیزش تامین باشه
_چشم بابا جان
حرف هامون که تموم شد با بابا خداحافظی کردمو و از اتاق خارج شدم
از خانم ساجدی هم خداحافظ کرد
پایین پله ها ماشین رو پارک کردم دزدگیر رو زدم و رفتم و پشت فرمون نشستم
رسیدم در ساختمون ماشین رو بردم پارکینگ
وسایل هامو برداشتم و به طرف آپارتمانمون قدم برداشتم
چون باز کلید یادم رفته بود زنگ در رو زدم
صدای پچ پچی از پذیرایی می اومد
کنجکاوانه رفتم پذیرایی
وای عمه فایقه و از کانادا اومده بود
با سرعت پریدم بغل عمه عمه وقتی متوجه شد محکم تر بغلم کرد و به خودش چسپوندم
_ای خدا چقدر بزرگ شدی جیگرم
_قربونت برم عمه شما هم پیر شدیها
#پارت29
از بغل عمه در اومدم و نشستم کنارش
کلی حرف زدیم
که زنگ در به صدا در اومد
خواستم بلند بشم که مامان پاشد
دکمه ایفون رو زد ودر آپادتمان ر وا گذاشت
_کی مامانم
_شیما
_شیما ? مگه اومده
عمه که خوشحال به نظر می اومد گفت
_معلومه که اومده حالا تا بیاد یه خبر خوب هم دارم
منم که کنجکاوانه داشتم فکر می کردم
صدای بسته شدن در آپارتمان اومد
ولی از چهره و فرم لباس شیما حسابی متعجب شدم ولی چیزی نگفتم
مشتاقانه بغلش کردمو و لپشو بوسیدم
اونم یه بوس داد
ولی متاسفانه رژ لبش روی گونم موند
برای اینکه خواستم ناراحت نشه
اجازه گرفتم و رفتم سرویس و با هزارتا شامپو و صابون زدم تا پاک شد
اوف حالا اینا چیه دخترا میزنن
حالا خوبه خودم هم اسمشونو بلد نیستما
چی بود کرم بو یا کرم پودر روج لب یا رژ لب
حالا هرچی هست خیلی مزخرفه
خودم که نه اصلا دارمشون و نه استفاده می کنم و نه مشتاقم که استفاده کنم
اوق حالا اینا چیه
از فکر این زهر ماریا در اومدم و رفتم کنار شیما نشستم
با جزییات به فرمش نگاه کردم البته زیر زیرکی
شال سه متری که موهاش تا جای کلیپسش معلوم بود
مانتو قرمز جیغ که تا باسنش بیشتر نبود
شلوار تنگ و بد فرم
و کفش 12 سانتی
گردن بند و انگشترش هم قد چشای من بود
حالا رفتم سراغ عمم ببینم خودش هم اینجوریه یا نه
ولی عمم کفش بدون پاشنه
مانتو سیاه
شال سه متری و یکم موهاش بیرون بود
شلوار تقریبا باز و رو فرم
تا اونجایی که یادمه عمم همیشه رو مد بود
شیما هم از وقتی از ایران رفتن خودش میگفت اینجوری می گرده
ولی بابام چیزی نمی گفت
اخه میگفت شاید ناراحت شن
از وقتی هم عمه طلاق گرفت
بیشتر خونه ما بود و بابام میدیدش
@G_IRANI
#پارت30
فرمش چه بیرون و چه داخل خوب بود ولی با رفتتنشون به کانادا
هم خوب بودن عمه رفت
هم حیا و عفت شیما
البته شیما با دوستای جلفش
جلف شد
وگرنه تو کودکیش عشقش به چادر خیلی زیاد بود
حالا دیگه بریم سراغ بحث اصلی
_خب عمه چی میخواستی بگی
_خب خواستم بگم اقا کمال برگشته و میگه یا شیما رو بهم بده یا بیا باهم ازدواج کنیم
با احترامی که به عمه داشتم چیزی نگفتم
ولی این اقا کمال بود که عمه رو ول کرد
حالا با چه رویی برگشته و باز میخواد با عمه ازدواج کنه
برای اینکه وارد این جور مسایل نشم پاشدم و به بهونه خستگی رفتم اتاقم
اره خسته بودم ولی افکارم بهم اجازه یه استراحت کوتاه رو نمی داد
برای اینکه قصه رو برای خودم شروع کنم
از ازدواج اقا کمال با عمه فایقه شروع کردمو و رسیدم به حاملگی عمه
عمه میگفت تو زمان حاملگیش اقا کمال دیرتر میومده خونه و وقتی می اومده خیلی باهاش جور نبوده
تا اینکه شیما به دنیا میاد و اقا کمال موضوع ازدواجش رو برای عمه میگه
با اینکه عمه میگه اشکالی نداره ولی بازم اقا کمال دنبال کسی دیگه بوده
نه می تونسته اونو از دست بده و نه دلش میومد از عمه جدا بشه
ولی در آخر تصمیم میگیره که از عمه جدا بشه و بره دنبال زندگی خودش
حالا هم که بعد از 30 سال برگشته
میخواد با عمه ازدواج کنه
به نظر من این یه تصمیم عجولانه هست
و عمه نباید تن به این ازدواج بده
در حال فکر بودم که سر و صدا بلند شد
روسریم رو درست کردمو و به بیردن از اتاق رفتم
بابا اومده بودو و به خاطر این موضوع داشت همه همه به پا می کرد
به کنار بابا رفتم و خواستم ارومش کنم
که عمه صداشو برد بالا و گفت
_این حقه منه داداش تو حق ندادی صداتو برای من بلند کنی خواهری گفتن برادری گفتن
@G_IRANI
🌸جــــوانان ایرانـ🇮🇷ــے🌸
#پارت26 و همیشه هم عیدی می گرفتیم از اقا جون حالا امسال که نیست ولی یادش که هست بوی گلای خوش بوش
#رمان حجاب ابــــــــــــــــــــدے🌺😍