💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتادونهم((شب خاطره))
🔘✍🏻ماشین رو خاموش ڪردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردے می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدے ڪتش رو انداخت روے پسرش و من، توے اون سڪوت و تاریڪی، غرق فڪر بودم.
یاد #آیه_قرآن ڪه می فرمود:[ چه بسا ڪارے ڪه ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.]
🔘✍🏻خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهاے اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حڪمتیه؟
محو افڪار خودم، ڪه آقا رسول و آقا مهدے، شروع به صحبت ڪردن از #خاطرات_جبهه شون و ڪارهائی ڪه ڪرده بودن و من در حالی ڪه به در تڪیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشڪ.آقا مهدے، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
🔘✍🏻هنوزم نمی دونم چی شد ڪه اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود.حالتش عوض شد. توے اون تاریڪی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید.تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه ڪردنش.ساڪت شد.من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم.
سڪوت عمیقی توے ماشین حاڪم شد.
🔘✍🏻منم از اینڪه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می ڪردم ڪه…
– ظهر بود. بعد از ڪلی ڪار، خسته و ڪوفته اومدیم نهار بخوریم، ڪه باهامون تماس گرفتن.
صداش بدجور شروع ڪرد به لرزیدن.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتادونهم((شب خاطره))
🔘✍🏻ماشین رو خاموش ڪردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردے می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدے ڪتش رو انداخت روے پسرش و من، توے اون سڪوت و تاریڪی، غرق فڪر بودم.
یاد #آیه_قرآن ڪه می فرمود:[ چه بسا ڪارے ڪه ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.]
🔘✍🏻خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهاے اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حڪمتیه؟
محو افڪار خودم، ڪه آقا رسول و آقا مهدے، شروع به صحبت ڪردن از #خاطرات_جبهه شون و ڪارهائی ڪه ڪرده بودن و من در حالی ڪه به در تڪیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشڪ.آقا مهدے، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
🔘✍🏻هنوزم نمی دونم چی شد ڪه اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود.حالتش عوض شد. توے اون تاریڪی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید.تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه ڪردنش.ساڪت شد.من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم.
سڪوت عمیقی توے ماشین حاڪم شد.
🔘✍🏻منم از اینڪه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می ڪردم ڪه…
– ظهر بود. بعد از ڪلی ڪار، خسته و ڪوفته اومدیم نهار بخوریم، ڪه باهامون تماس گرفتن.
صداش بدجور شروع ڪرد به لرزیدن.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃