💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه((اعلان جنگ))
💠✍🏻صداےجیغش بلند شده بود ڪه من رو بزار زمین.اما فایده نداشت. از در اتاق ڪه رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم:امروز به علت #بارش_برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهاے گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده?
یه چند لحظه بهم نگاه ڪرد و در رو باز ڪرد.
💠✍🏻سوز برف ڪه به الهام خورد، تازه جدے باور ڪرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه ڪرد.– من رو نزارے زمین، نندازے تو برف ها حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نڪن.آوردمش پایین شروع ڪرد به دست و پا زدن، منم همون طورے با پتو، پرتش ڪردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید.خنده شیطنت آمیزے زدم و سریع یه مشت برف از روے زمین برداشتم و قبل از اینڪه به خودش بیاد پرت ڪردم سمتش. خورد توے سرش، با عصبانیت داد زد:– مهران!
💠✍🏻و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه اے بگه، گوله بعدے رفت سمتش… سومی رو در حالی ڪه همچنان جیغ می ڪشید، جاخالی داد.
سعید با عصبانیت پنجره رو باز ڪرد:– دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن.گوله بعدے رو پرت ڪردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توے پنجره.– مردم! پاشو بیا بیرون برف بازے، مغزت پوسید پاے ڪتاب.الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لاے برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت ڪرد سمتم.
💠✍🏻تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود.جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط ڪوچیڪ، گوله هاے برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینڪه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعڪس ما دو تا، ڪه بدون ڪاپشن و دست وڪلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود.از طرف عضو بزرگ تر #اعلان_جنگ شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر ڪاپشن و دستڪش سعید و در آوردن چڪمه هاش
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه((اعلان جنگ))
💠✍🏻صداےجیغش بلند شده بود ڪه من رو بزار زمین.اما فایده نداشت. از در اتاق ڪه رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم:امروز به علت #بارش_برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهاے گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده?
یه چند لحظه بهم نگاه ڪرد و در رو باز ڪرد.
💠✍🏻سوز برف ڪه به الهام خورد، تازه جدے باور ڪرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه ڪرد.– من رو نزارے زمین، نندازے تو برف ها حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نڪن.آوردمش پایین شروع ڪرد به دست و پا زدن، منم همون طورے با پتو، پرتش ڪردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید.خنده شیطنت آمیزے زدم و سریع یه مشت برف از روے زمین برداشتم و قبل از اینڪه به خودش بیاد پرت ڪردم سمتش. خورد توے سرش، با عصبانیت داد زد:– مهران!
💠✍🏻و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه اے بگه، گوله بعدے رفت سمتش… سومی رو در حالی ڪه همچنان جیغ می ڪشید، جاخالی داد.
سعید با عصبانیت پنجره رو باز ڪرد:– دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن.گوله بعدے رو پرت ڪردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توے پنجره.– مردم! پاشو بیا بیرون برف بازے، مغزت پوسید پاے ڪتاب.الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لاے برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت ڪرد سمتم.
💠✍🏻تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود.جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط ڪوچیڪ، گوله هاے برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینڪه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعڪس ما دو تا، ڪه بدون ڪاپشن و دست وڪلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود.از طرف عضو بزرگ تر #اعلان_جنگ شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر ڪاپشن و دستڪش سعید و در آوردن چڪمه هاش
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃