💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وششم
((خاڪ خاڪ نیست))
🔘✍دستش رو گذاشت روےشونه ام.
ـ جایی ڪه پدربزرگت شهید شده، جایی نیست ڪه ڪسی بتونه بره. هنوز اون مناطق #تفحص نشده، زمینش بڪر و دست نخورده است.
ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردے ڪه ڪسی رو راه نمی دادن، پارتیت ڪلفت بود.
خندید.
🔘✍پارتی شماها ڪلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون دارے ڪردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست.
خاڪ خاڪه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد.
– #فڪه ڪه راه مون ندادن.
🔘✍و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود ڪه خاڪ، خاڪ نیست،
و اون ڪلمات، فقط براے دلدارے من بود.
شب شڪست و خورشید طلوع ڪرد.
طلوع دردناڪ… همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوے من پایین نمی رفت.ڪوله ام رو برداشتم برم بیرون، توے در رسیدم به آقا مهدے، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت ڪنار.
🔘✍ایستاد توے در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام ڪرد، بدون ایڪنه چیزے بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشڪم زد.
تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتارے رو ازش ندیده بودم. با هر ڪی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می ڪرد، یا به اون تعارف می ڪرد. رو ڪرد به جمع،
⛱ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوپنجم((دستهاے خالی))
🔘✍🏻با هر قدمی ڪه برمی داشتم، اونها یڪ بار، مرگ رو تجربه می ڪردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، ڪسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی ڪه دیشب بیدارم ڪردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ ڪدوم بی دلیل و حڪمت نبود.
🔘✍🏻چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزے براے گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و ڪاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدےدیشب و چیزے ڪه بر من گذشته بود رو باور نمی ڪرد.آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می ڪرد. تا اومد چیزےبگه آقا مهدے، من رو محڪم گرفت توے بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود ڪه درڪ ڪردم. قلبش به حدے تند می زد ڪه حس می ڪردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه.تیمم ڪرد و ایستاد ڪنار ماشین و من سوار شدم.
🔘✍🏻 آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه ڪردم و نگاهم برگشت توے دشت.ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا ڪاملا روشن شده بود ڪه آقا مهدے سوار شد.
ـ پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توے دشت چرخید.
ـ با توجه به شرایط، ممڪنه #میدون_مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. براے در آوردن پیڪرها باید زمین رو بڪنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاڪ، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا #معجزه. نگران نباش، به بچه هاے #تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم.
🔘✍🏻آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدےروے رد چرخ هاےدیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم هاےخیس از اشڪ، محو تصویرے بودم ڪه لحظه به لحظه، محو تر می شد.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وششم
((خاڪ خاڪ نیست))
🔘✍دستش رو گذاشت روےشونه ام.
ـ جایی ڪه پدربزرگت شهید شده، جایی نیست ڪه ڪسی بتونه بره. هنوز اون مناطق #تفحص نشده، زمینش بڪر و دست نخورده است.
ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردے ڪه ڪسی رو راه نمی دادن، پارتیت ڪلفت بود.
خندید.
🔘✍پارتی شماها ڪلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون دارے ڪردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست.
خاڪ خاڪه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد.
– #فڪه ڪه راه مون ندادن.
🔘✍و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود ڪه خاڪ، خاڪ نیست،
و اون ڪلمات، فقط براے دلدارے من بود.
شب شڪست و خورشید طلوع ڪرد.
طلوع دردناڪ… همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوے من پایین نمی رفت.ڪوله ام رو برداشتم برم بیرون، توے در رسیدم به آقا مهدے، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت ڪنار.
🔘✍ایستاد توے در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام ڪرد، بدون ایڪنه چیزے بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشڪم زد.
تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتارے رو ازش ندیده بودم. با هر ڪی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می ڪرد، یا به اون تعارف می ڪرد. رو ڪرد به جمع،
⛱ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوپنجم((دستهاے خالی))
🔘✍🏻با هر قدمی ڪه برمی داشتم، اونها یڪ بار، مرگ رو تجربه می ڪردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، ڪسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی ڪه دیشب بیدارم ڪردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ ڪدوم بی دلیل و حڪمت نبود.
🔘✍🏻چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزے براے گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و ڪاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدےدیشب و چیزے ڪه بر من گذشته بود رو باور نمی ڪرد.آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می ڪرد. تا اومد چیزےبگه آقا مهدے، من رو محڪم گرفت توے بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود ڪه درڪ ڪردم. قلبش به حدے تند می زد ڪه حس می ڪردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه.تیمم ڪرد و ایستاد ڪنار ماشین و من سوار شدم.
🔘✍🏻 آخر بی شعورهایی روانی
چند لحظه به صادق نگاه ڪردم و نگاهم برگشت توے دشت.ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا ڪاملا روشن شده بود ڪه آقا مهدے سوار شد.
ـ پس شهدا چی؟
نگاهش سنگین توے دشت چرخید.
ـ با توجه به شرایط، ممڪنه #میدون_مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. براے در آوردن پیڪرها باید زمین رو بڪنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاڪ، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا #معجزه. نگران نباش، به بچه هاے #تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم.
🔘✍🏻آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدےروے رد چرخ هاےدیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم هاےخیس از اشڪ، محو تصویرے بودم ڪه لحظه به لحظه، محو تر می شد.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃