💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وچهار((تو خدا باش))
💠✍🏻بالاے ڪوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می ڪردم. دونه هاے تسبیح،بالا و پایین می شد و #سبحان_الله می گفتم، ڪه یهو ڪامران با هیجان اومد سمتم– آقا مهران، پاشو بیا، یار ڪم داریم.نگاهی به اطراف انداختم این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یڪی دیگه بگو داداشنه پاسور نیست؟ #مافیاست، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش.
💠✍🏻دونه #تسبیح توے دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد.من بلد نیستم، یڪی رو انتخاب ڪنید ڪه بلد باشه.
اومد سمتم و مچم رو محڪم گرفت.فقط ڪه حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی.هر بار ڪه این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توے بازےبود اما خدا، براےمن، فقط یڪ ڪلمه ساده نبود.
عشق بود، هدف بود، انگیزه بود،
بنده خدا بودن، براے خدا بودن
صداش رو بلند ڪرد سمت گروه ڪه دور آتیش #حلقه زده بودن.
– سینا، بچه ها، این نمیاد.
💠✍🏻ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. ڪامران با همون هیجان داشت شیوه بازےرو برام توضیح می داد.براے چند لحظه به چهره جمع نگاه ڪردم و ڪامرانی ڪه چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا ڪنار من نشسته بود و توےاین چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود.هستی یا نه؟ برے خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روےڪامران، تسبیحم رو دور مچم بستم.
– بسم الله
💠✍🏻تمام بعد از ظهر تا نزدیڪ #اذان مغرب رو مشغول بازے بودیم. بازے اے ڪه گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت.به آسمون ڪه نگاه ڪردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت #نماز بود و تجدید وضوبچه ها هنوز وسط #بازے
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وچهار((تو خدا باش))
💠✍🏻بالاے ڪوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می ڪردم. دونه هاے تسبیح،بالا و پایین می شد و #سبحان_الله می گفتم، ڪه یهو ڪامران با هیجان اومد سمتم– آقا مهران، پاشو بیا، یار ڪم داریم.نگاهی به اطراف انداختم این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یڪی دیگه بگو داداشنه پاسور نیست؟ #مافیاست، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش.
💠✍🏻دونه #تسبیح توے دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد.من بلد نیستم، یڪی رو انتخاب ڪنید ڪه بلد باشه.
اومد سمتم و مچم رو محڪم گرفت.فقط ڪه حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی.هر بار ڪه این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توے بازےبود اما خدا، براےمن، فقط یڪ ڪلمه ساده نبود.
عشق بود، هدف بود، انگیزه بود،
بنده خدا بودن، براے خدا بودن
صداش رو بلند ڪرد سمت گروه ڪه دور آتیش #حلقه زده بودن.
– سینا، بچه ها، این نمیاد.
💠✍🏻ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. ڪامران با همون هیجان داشت شیوه بازےرو برام توضیح می داد.براے چند لحظه به چهره جمع نگاه ڪردم و ڪامرانی ڪه چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا ڪنار من نشسته بود و توےاین چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود.هستی یا نه؟ برے خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روےڪامران، تسبیحم رو دور مچم بستم.
– بسم الله
💠✍🏻تمام بعد از ظهر تا نزدیڪ #اذان مغرب رو مشغول بازے بودیم. بازے اے ڪه گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت.به آسمون ڪه نگاه ڪردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت #نماز بود و تجدید وضوبچه ها هنوز وسط #بازے
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃