💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وچهار (( مـرد))
🔘✍بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توے جائی ڪه هنوز می شد صداے نفس ڪشیدن #شهدا رو توش شنید.بی خیال همه عالم، اولین بارے بود ڪه بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشڪ هام باشم. توے حس حال و خودم، #عاشورا می خوندم و اشڪ می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توےاون تاریڪی عمیق…
🔘✍به سفارش آقا مهدےزیاد اونجا نموندم. توے راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش.
ـ آقا مهدے
برگشت سمتم
ـ آقا مهدے، اتاق آقاے #متوسلیان ڪجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
🔘✍تو #حاج_احمد رو از ڪجا می شناسی؟
– ڪتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقاے متوسلیان بود. اونجا بود ڪه فهمیدم ایشون از #فرمانده هاےبزرگ و علم دارے بوده براے خودش. براے شهید همت هم خیلی عزیز بوده.
تأسف خاصی توے چشم ها و صورتش موج می زد.ـ نمی دونم، اولین بار ڪه اومدم #دو_ڪوهه، بعد از اسارتش بود. بعدشم ڪه دیگه…
🔘✍راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد براےآقا مهدے، فراتر از این چند ڪلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینڪه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینڪه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و …
🔘✍تمام سوال های بی جوابی ڪه ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود و هر بار ڪه بهشون فڪر می ڪردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوششم((بچه هاے شناسایی))
🔘✍🏻بهترین سفر عمرم تمام شده بود.موقع برگشت، چند ساعتی توے #دو_ڪوهه توقف ڪردیم. آقا مهدے هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش، و مهمان نوازے اون شب شون تشڪر ڪنه. سنگ تمام گذاشته بودن، ولی سنگ تمام واقعی، جاےدیگه بود.دلم گرفته بود و همین طورے براے خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم، ڪه سر و ڪله آقا مهدے پیدا شد. بعد از ماجراے اون دشت، خیلی ازش خجالت می ڪشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم.
– می دونستم اینجا می تونم پیدات ڪنم.
🔘✍🏻 یه صدام می ڪردید خودم رو می رسوندم. گوش هام خیلی تیزه.توے اون دشت ڪه چند بار صدات ڪردم تا فهمیدے، همچین غرق شده بودے ڪه غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد.
ـ شرمنده
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم.
🔘✍🏻شرمنده نباش، پیاده نشده بودے محال بود شهدا رو ببینم. توے اون گرگ و میش، نماز می خوندیم و حرڪت می ڪردیم. چشمم دنبال تو می گشت ڪه بهشون افتاد.و سرش رو انداخت پایین، به زحمت بغضش رو ڪنترل می ڪرد. با همون حالت، خندید و زد روے شونه ام.
🔘✍🏻 بچه هاے شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن شون قرص باشه. زیر شڪنجه، سرشونم ڪه بره، دهن شون باز نمیشه. حالا ڪه زدے به خط و رفتی شناسایی، باید راز دار خوبی هم باشی. و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی.
خنده ام گرفت
راه افتادیم سمت ماشین.
ـ راستی داشت یادم می رفت، از چه ڪسی یاد گرفتی از روے آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا ڪنی؟نگاهش ڪردم. نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم.بلد نیستم، فقط یه حس بود، یه حس ڪه قبله از اون طرفه .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وچهار (( مـرد))
🔘✍بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توے جائی ڪه هنوز می شد صداے نفس ڪشیدن #شهدا رو توش شنید.بی خیال همه عالم، اولین بارے بود ڪه بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشڪ هام باشم. توے حس حال و خودم، #عاشورا می خوندم و اشڪ می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توےاون تاریڪی عمیق…
🔘✍به سفارش آقا مهدےزیاد اونجا نموندم. توے راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش.
ـ آقا مهدے
برگشت سمتم
ـ آقا مهدے، اتاق آقاے #متوسلیان ڪجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
🔘✍تو #حاج_احمد رو از ڪجا می شناسی؟
– ڪتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقاے متوسلیان بود. اونجا بود ڪه فهمیدم ایشون از #فرمانده هاےبزرگ و علم دارے بوده براے خودش. براے شهید همت هم خیلی عزیز بوده.
تأسف خاصی توے چشم ها و صورتش موج می زد.ـ نمی دونم، اولین بار ڪه اومدم #دو_ڪوهه، بعد از اسارتش بود. بعدشم ڪه دیگه…
🔘✍راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد براےآقا مهدے، فراتر از این چند ڪلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینڪه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینڪه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و …
🔘✍تمام سوال های بی جوابی ڪه ذهنم رو به خودش مشغول ڪرده بود و هر بار ڪه بهشون فڪر می ڪردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هشتادوششم((بچه هاے شناسایی))
🔘✍🏻بهترین سفر عمرم تمام شده بود.موقع برگشت، چند ساعتی توے #دو_ڪوهه توقف ڪردیم. آقا مهدے هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش، و مهمان نوازے اون شب شون تشڪر ڪنه. سنگ تمام گذاشته بودن، ولی سنگ تمام واقعی، جاےدیگه بود.دلم گرفته بود و همین طورے براے خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم، ڪه سر و ڪله آقا مهدے پیدا شد. بعد از ماجراے اون دشت، خیلی ازش خجالت می ڪشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم.
– می دونستم اینجا می تونم پیدات ڪنم.
🔘✍🏻 یه صدام می ڪردید خودم رو می رسوندم. گوش هام خیلی تیزه.توے اون دشت ڪه چند بار صدات ڪردم تا فهمیدے، همچین غرق شده بودے ڪه غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد.
ـ شرمنده
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم.
🔘✍🏻شرمنده نباش، پیاده نشده بودے محال بود شهدا رو ببینم. توے اون گرگ و میش، نماز می خوندیم و حرڪت می ڪردیم. چشمم دنبال تو می گشت ڪه بهشون افتاد.و سرش رو انداخت پایین، به زحمت بغضش رو ڪنترل می ڪرد. با همون حالت، خندید و زد روے شونه ام.
🔘✍🏻 بچه هاے شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن شون قرص باشه. زیر شڪنجه، سرشونم ڪه بره، دهن شون باز نمیشه. حالا ڪه زدے به خط و رفتی شناسایی، باید راز دار خوبی هم باشی. و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی.
خنده ام گرفت
راه افتادیم سمت ماشین.
ـ راستی داشت یادم می رفت، از چه ڪسی یاد گرفتی از روے آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا ڪنی؟نگاهش ڪردم. نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم.بلد نیستم، فقط یه حس بود، یه حس ڪه قبله از اون طرفه .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃