💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وهشت((پس یا پیش؟))
🔘✍🏻من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدے هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می ڪرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روے صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می ڪردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد.
🔘✍🏻 حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت هاے تفحص شده، به خاطر حرڪت خاڪ، چند بار #مین در اومده.
اینجاها ڪه دیگه … آقا مهدےڪه تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توےآینه بهش نگاهی انداخت.
🔘✍🏻نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده ڪه مین گذارے ڪنن. منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش ڪنه، اما بدترپدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشڪلی ڪه ممڪنه پیش بیاد اینه ڪه گم بشیم.
🔘✍🏻با شنیدن ڪلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم ڪار می ڪرد بیابان بود و خاڪ
بڪر و دست نخورده
هر چند، حق داشت نگران بشه. دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم ڪه دیر شده بود.آقا مهدے، پاش تا آخر روے گاز ڪه به تاریڪی هوا نخوریم. اما فایده اے نداشت. نماز رو ڪه خوندیم، سریع تر از چیزے ڪه فڪر می ڪردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریڪ شد. تاریڪ تاریڪ، وسط بیابان.
🔘✍🏻با جاده هاےخاڪی، ڪہ معلوم نبود ڪی عوض میشن یا باید بپیچی.
چند متر ڪه رفتیم؟ زد روے ترمز.
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاڪیه، اگر تا الان ڪامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر ڪنیم هوا روشن بشه.شب، وسط بیابان، #راه_پس_و_پیشی نبود
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وهشت((پس یا پیش؟))
🔘✍🏻من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدے هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می ڪرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روے صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می ڪردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد.
🔘✍🏻 حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت هاے تفحص شده، به خاطر حرڪت خاڪ، چند بار #مین در اومده.
اینجاها ڪه دیگه … آقا مهدےڪه تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توےآینه بهش نگاهی انداخت.
🔘✍🏻نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده ڪه مین گذارے ڪنن. منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش ڪنه، اما بدترپدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشڪلی ڪه ممڪنه پیش بیاد اینه ڪه گم بشیم.
🔘✍🏻با شنیدن ڪلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم ڪار می ڪرد بیابان بود و خاڪ
بڪر و دست نخورده
هر چند، حق داشت نگران بشه. دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم ڪه دیر شده بود.آقا مهدے، پاش تا آخر روے گاز ڪه به تاریڪی هوا نخوریم. اما فایده اے نداشت. نماز رو ڪه خوندیم، سریع تر از چیزے ڪه فڪر می ڪردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریڪ شد. تاریڪ تاریڪ، وسط بیابان.
🔘✍🏻با جاده هاےخاڪی، ڪہ معلوم نبود ڪی عوض میشن یا باید بپیچی.
چند متر ڪه رفتیم؟ زد روے ترمز.
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاڪیه، اگر تا الان ڪامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر ڪنیم هوا روشن بشه.شب، وسط بیابان، #راه_پس_و_پیشی نبود
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃