💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_نودوپنجم((فقط تو را می خواهم))
💠✍🏻دل توے دلم نبود. دلم می خواست برم حرم و این #شادے رو با آقا تقسیم ڪنم. شاد بودم و شرمنده، شرمنده از ناتوانی و شڪست دیشبم و غرق شادے!
دیگه هیچ چیز و هیچ ڪس نمی تونست من رو متقاعد ڪنه ڪه این راه درست نیست. هیچ #منطق و #فلسفه اے، هر چقدر قوے تر از عقل ناقص و اندڪ خودم.
💠✍🏻هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان ڪی بود، اما فقط خدایی برام مهم بود ڪه اون جوان رو فرستاد. اشڪ شادے، بی اختیار از چشمم پایین می اومد.دل توے دلم نبود و منتظر ڪه مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم ڪه می خوام برم حرم.
💠✍🏻چند بار می خواستم برم صداش ڪنم، اما نتونستم. به حدےشیرینی وجود خدا برام شیرین بود ڪه دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزے ڪه داشتم ڪم بشه. بیدار ڪردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود، اما از معرفت و احسان به دور بود.ساعت حدود ۸ شده بود. با فاصله، ایستاده بودم و بهش نگاه می ڪردم.
💠✍🏻مادرم خیلی دیر خوابیده بود، ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد. – خدایا، اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش ڪنی؟جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد. چشمم ڪه به چشمش افتاد، سریع برگشتم توے اتاق. نمی تونستم اشڪم رو ڪنترل ڪنم، دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟
💠✍🏻براے اولین بار، حسی فراتر از محبت وجودم رو پر ڪرده بود. من، عاشق شده بودم.خدایا، هرگز ازت دست نمی کشم. هر اتفاقی ڪه بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نڪن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی خوام.هیچی
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_نودوپنجم((فقط تو را می خواهم))
💠✍🏻دل توے دلم نبود. دلم می خواست برم حرم و این #شادے رو با آقا تقسیم ڪنم. شاد بودم و شرمنده، شرمنده از ناتوانی و شڪست دیشبم و غرق شادے!
دیگه هیچ چیز و هیچ ڪس نمی تونست من رو متقاعد ڪنه ڪه این راه درست نیست. هیچ #منطق و #فلسفه اے، هر چقدر قوے تر از عقل ناقص و اندڪ خودم.
💠✍🏻هر چند دلم می خواست بدونم اون جوان ڪی بود، اما فقط خدایی برام مهم بود ڪه اون جوان رو فرستاد. اشڪ شادے، بی اختیار از چشمم پایین می اومد.دل توے دلم نبود و منتظر ڪه مادرم بیدار بشه اجازه بگیرم و اطلاع بدم ڪه می خوام برم حرم.
💠✍🏻چند بار می خواستم برم صداش ڪنم، اما نتونستم. به حدےشیرینی وجود خدا برام شیرین بود ڪه دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزے ڪه داشتم ڪم بشه. بیدار ڪردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود، اما از معرفت و احسان به دور بود.ساعت حدود ۸ شده بود. با فاصله، ایستاده بودم و بهش نگاه می ڪردم.
💠✍🏻مادرم خیلی دیر خوابیده بود، ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد. – خدایا، اگر صلاح می دونی؟ میشه خودت صداش ڪنی؟جمله ام تموم نشده مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد. چشمم ڪه به چشمش افتاد، سریع برگشتم توے اتاق. نمی تونستم اشڪم رو ڪنترل ڪنم، دیگه چی از این واقعی تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟
💠✍🏻براے اولین بار، حسی فراتر از محبت وجودم رو پر ڪرده بود. من، عاشق شده بودم.خدایا، هرگز ازت دست نمی کشم. هر اتفاقی ڪه بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نڪن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی خوام.هیچی
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃