💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_ویڪ
👈(( رضایت نامه))
◆✍چند لحظه بهم خیره شد.
– ڪار ڪردن ڪه بچه بازے نیست.
ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و ڪار می ڪنن. قبولم می ڪنید یا نه؟ زبر و زرنگم،ڪار رو هم زود یاد می گیرم.
ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، ڪار رو یادت میدم. نباشی باید برے، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده ڪه قبولت می ڪنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیارے.
◆✍ڪلا از قرار توے گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم ڪه محاله قبول کنه، مادرمم …اون شب، تمام مدت مغزم داشت روے نقشه هاے مختلف ڪار می ڪرد، حتی به این فڪر ڪردم ڪه خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم:
◆✍خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه اے می خواے برےبیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردے باز یه جور دیگه.غرق فڪر بودم ڪه ایده فوق العاده اے به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توے آشپزخونه، چاےرو دم ڪردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشڪر ڪرد. منم لبخند زدم
◆✍ـ دیگه مرد شدم، ڪار و تلاش هم توے خون مرده.خندید.ـ قربون مرد ڪوچیڪ خونه.
به خودم گفتم– آفرین مهران، نزدیڪ شدے، همین طورے برو جلو.و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃