💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_هفتم (( به زلالی آب))
💠✍🏻توے حال و هواےخودم اون جمله رو گفتم. سرم رو ڪه آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.ـ آدم هاے زلال رو فڪر می ڪنی عادین و ساده از ڪنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو ڪجا میزارے. هر چقدر هم ڪه حرفه اے باشی، ممڪنه اون جایی ڪه دارےپات رو میزارے زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه.
خندید
💠✍🏻ـ مثل فرهاد ڪه موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توےآب هر چند یادآورےصحنه خنده دارے بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره ڪردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.حرف رو عوض ڪردم و از دڪتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دڪتر و بقیه هم آتیش روشن ڪردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توے آب چشم هام گر گرفت
💠✍🏻وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توے ذهنم #شهدا بودن. انسان هاے به ظاهر ساده اے ڪه عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توے اون آب عمیق…ڪوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. به حدے حالم خراب شده بود ڪه به ڪل سعید رو فراموش ڪردم.چند متر پایین تر، زمین با شیب تندے، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم ڪه صداے آب، صداے اونها رو توے خودش محو ڪرد.
💠✍🏻ڪوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.همون جا کنار آب نشستم. به حدے اون روز سوخته بودم ڪه دیگه قدرت ڪنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشڪ، خیس شده بود.به ساعتم ڪه نگاه ڪردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می ڪرد.دو رڪعت نماز شڪسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.هاج و واج، مثل برق گرفته ها …
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_هفتم (( به زلالی آب))
💠✍🏻توے حال و هواےخودم اون جمله رو گفتم. سرم رو ڪه آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود.ـ آدم هاے زلال رو فڪر می ڪنی عادین و ساده از ڪنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو ڪجا میزارے. هر چقدر هم ڪه حرفه اے باشی، ممڪنه اون جایی ڪه دارےپات رو میزارے زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه.
خندید
💠✍🏻ـ مثل فرهاد ڪه موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توےآب هر چند یادآورےصحنه خنده دارے بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره ڪردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود.حرف رو عوض ڪردم و از دڪتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دڪتر و بقیه هم آتیش روشن ڪردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توے آب چشم هام گر گرفت
💠✍🏻وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توے ذهنم #شهدا بودن. انسان هاے به ظاهر ساده اے ڪه عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توے اون آب عمیق…ڪوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. به حدے حالم خراب شده بود ڪه به ڪل سعید رو فراموش ڪردم.چند متر پایین تر، زمین با شیب تندے، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم ڪه صداے آب، صداے اونها رو توے خودش محو ڪرد.
💠✍🏻ڪوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت.همون جا کنار آب نشستم. به حدے اون روز سوخته بودم ڪه دیگه قدرت ڪنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشڪ، خیس شده بود.به ساعتم ڪه نگاه ڪردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می ڪرد.دو رڪعت نماز شڪسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود.هاج و واج، مثل برق گرفته ها …
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃