💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_دو (( و قسم به عصر))
💠✍🏻بعد از امتحان حسابی رفتم توے فڪر
ـ اگه واقعا ڪوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیڪ می ڪنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه ڪه من و سعید هم بریم ڪوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه هاے #ڪوهنوردے، مثل گروهی هم ڪه سپهر می گفت، به نظر خوب میاد.در هر صورت، ایده خوبی براے شروع بود. از طرفی یه فڪر دیگه هم توے ذهنم حرڪت می ڪرد:حالا اگه به جاے من، به بقیه نزدیڪ تر بشه و رابطه مون همین طورےبمونه چی؟ یا اینڪه …دل دل ڪنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره ڪن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می ڪرد.
💠✍🏻بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و #تسبیحات_حضرت_زهرا، با هزار سلام و #صلوات، براے اولین بار در تمام عمرم، استخاره ڪردم.-” و قسم به عصر، ڪه انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادے ڪه ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یڪدیگر را به حق سفارش ڪردند و به صبر و شڪیبایی توصیه نمودند
صدق الله العلی العظیم”
قرآن رو بستم و رفتم سجده.
💠✍🏻خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نڪن.امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب ڪه برگشت بهش گفتم.حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واڪنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، ڪه بتونم از بین اون رفیق هاے داغون، جداش ڪنم.خودش رفت سراغ گروه ڪوهنوردے اے ڪه سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام ڪرد.
– انتخاب اولین جا با تو، براے بار اول ڪجا بریم.هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت ڪلاسم عوض شد.
💠✍🏻سعید خودش تنها رفت. وقتی هم ڪه برگشت با هیجان شروع به تعریف ڪرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادے بودیم ڪه رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود ڪه همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم ڪه حتی فڪرش رو هم نمی ڪردم. .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_دو (( و قسم به عصر))
💠✍🏻بعد از امتحان حسابی رفتم توے فڪر
ـ اگه واقعا ڪوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیڪ می ڪنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه ڪه من و سعید هم بریم ڪوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه هاے #ڪوهنوردے، مثل گروهی هم ڪه سپهر می گفت، به نظر خوب میاد.در هر صورت، ایده خوبی براے شروع بود. از طرفی یه فڪر دیگه هم توے ذهنم حرڪت می ڪرد:حالا اگه به جاے من، به بقیه نزدیڪ تر بشه و رابطه مون همین طورےبمونه چی؟ یا اینڪه …دل دل ڪنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره ڪن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می ڪرد.
💠✍🏻بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و #تسبیحات_حضرت_زهرا، با هزار سلام و #صلوات، براے اولین بار در تمام عمرم، استخاره ڪردم.-” و قسم به عصر، ڪه انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادے ڪه ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یڪدیگر را به حق سفارش ڪردند و به صبر و شڪیبایی توصیه نمودند
صدق الله العلی العظیم”
قرآن رو بستم و رفتم سجده.
💠✍🏻خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نڪن.امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب ڪه برگشت بهش گفتم.حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واڪنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، ڪه بتونم از بین اون رفیق هاے داغون، جداش ڪنم.خودش رفت سراغ گروه ڪوهنوردے اے ڪه سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام ڪرد.
– انتخاب اولین جا با تو، براے بار اول ڪجا بریم.هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت ڪلاسم عوض شد.
💠✍🏻سعید خودش تنها رفت. وقتی هم ڪه برگشت با هیجان شروع به تعریف ڪرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادے بودیم ڪه رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود ڪه همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم ڪه حتی فڪرش رو هم نمی ڪردم. .
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃