💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_پنجم (( جذام!!!))
💠✍🏻به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم ڪه از ساعت ۲ بیدار بودم، تڪیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، ڪه یه سی دے ضرب دار و بڪوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند ڪردن ڪه حس می ڪردم مغزم داره جزغاله میشه. و ڪمتر از ده دقیقه بعد یڪی از پسرها داد زدبابا یڪی بیاد وسط، این طورے حال نمیده.و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه براے خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود.
💠✍🏻وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صداےاونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیرے و معرڪه اے ڪه قبل از سوار شدن به اتوبوس توے وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود.خدایا ! من رو ڪجا فرستادے؟ داره قلبم میاد توے دهنم. ڪمکم ڪن، من، تڪ و تنها، در حالی ڪه حتی نمی دونم باید چی ڪار ڪنم؟ چی بگم؟ چه طورے بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادے اینجا؟
💠✍🏻چشم هاےخیس و داغم بسته بود ڪه یهو حس ڪردم آتش گداخته اے به بازوم نزدیڪ شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد.از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو ڪشیدم ڪنار، دستش روے هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم.جذام ڪه ندارم این طورے ترسیدےبهت دست بزنم. صدات ڪردم نشنیدے، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیڪ رو رد ڪن بره جلواون حس به حدےزنده و حقیقی بود ڪه وحشت، رو با تمام سلول هاےوجودم حس ڪردم و قلبم با چنان سرعتی می زد ڪه حس می ڪردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه.
💠✍🏻خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درڪ بود.پلاستیڪ رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشڪر ڪردم و بدون اینڪه چیزے بردارم، دادم صندلی جلو.تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نڪرده بودم. مثل آتش گداخته اے ڪه انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می ڪشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روے بازوم ڪشیدم.هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توےوجودم بود، اما ته قلبم گرم شد.
💠✍🏻مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حڪمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینڪه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم.قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یڪ لحظه، دست از سرم برنمی داشت.
الهی! #توڪلت_علیڪ، خودم رو به خودت سپردم.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوسی_پنجم (( جذام!!!))
💠✍🏻به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم ڪه از ساعت ۲ بیدار بودم، تڪیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، ڪه یه سی دے ضرب دار و بڪوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند ڪردن ڪه حس می ڪردم مغزم داره جزغاله میشه. و ڪمتر از ده دقیقه بعد یڪی از پسرها داد زدبابا یڪی بیاد وسط، این طورے حال نمیده.و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه براے خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود.
💠✍🏻وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صداےاونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیرے و معرڪه اے ڪه قبل از سوار شدن به اتوبوس توے وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود.خدایا ! من رو ڪجا فرستادے؟ داره قلبم میاد توے دهنم. ڪمکم ڪن، من، تڪ و تنها، در حالی ڪه حتی نمی دونم باید چی ڪار ڪنم؟ چی بگم؟ چه طورے بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادے اینجا؟
💠✍🏻چشم هاےخیس و داغم بسته بود ڪه یهو حس ڪردم آتش گداخته اے به بازوم نزدیڪ شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد.از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو ڪشیدم ڪنار، دستش روے هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم.جذام ڪه ندارم این طورے ترسیدےبهت دست بزنم. صدات ڪردم نشنیدے، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیڪ رو رد ڪن بره جلواون حس به حدےزنده و حقیقی بود ڪه وحشت، رو با تمام سلول هاےوجودم حس ڪردم و قلبم با چنان سرعتی می زد ڪه حس می ڪردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه.
💠✍🏻خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درڪ بود.پلاستیڪ رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشڪر ڪردم و بدون اینڪه چیزے بردارم، دادم صندلی جلو.تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نڪرده بودم. مثل آتش گداخته اے ڪه انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می ڪشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روے بازوم ڪشیدم.هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توےوجودم بود، اما ته قلبم گرم شد.
💠✍🏻مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حڪمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینڪه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم.قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یڪ لحظه، دست از سرم برنمی داشت.
الهی! #توڪلت_علیڪ، خودم رو به خودت سپردم.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃