💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش ((پیشنهاد عالی))
💠✍🏻توےراه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
– سلام داداش، ظهر چه ڪاره اے؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت.علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازے اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه اے بود ڪه لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی ڪه بهم داد. تدریس خصوصی درس هاے دبیرستان، عالی بود.از همون لحظه اے ڪه این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوے چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می ڪشه، ولی جا ڪه بیوفتی پولش خوبه.
💠✍🏻منم از خدا خواسته قبول ڪردم. با هم رفتیم پیش آشناے علی و قرارداد نوشتیم.شیمی … هر چند بعدها #ریاضی هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس #شیمی رو داشتم،
اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید ڪهنه ڪار و با سابقه توے تدریس خصوصی، ڪار سختی بود، اما تازه اونجا بود ڪه به حڪمت خدا پی بردم.گاهی یڪ اتفاق می تونه هزاران حڪمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یڪی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی ڪه خدا چند سال پیش بهت ڪرده نشی. اتفاقی ڪه توے زندگیت افتاده بود و خدا اون رو براے چند سال بعدت آماده ڪرده.
💠✍🏻درست مثل چنین زمانی، زمانی ڪه داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می ڪردم. چهره معلم شیمی از جلوےچشمم نمی رفت.توے راه برگشت، رفتم از خیابون سعدے. ڪتاب هاے درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین ڪنم.شب بود ڪه برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود.مامان با دیدن ڪتاب ها دنبالم اومد توے اتاقـ مهران، چرا ڪتاب دبیرستان خریدے؟
ماجراے اون روز ڪه براش تعریف ڪردم. چهره اش رفت توے هم، چیزے نگفت اما تمام حرف هایی ڪه توے دلش می گذشت رو می شد توے پیشونیش خوند.
💠✍🏻مامان گلم، فداےتو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه ڪنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وڪیل رو هم ڪه دایی داده. تا ابد ڪه نمیشه دست مون جلوے بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال ڪار بودم، ولی خدا لطف ڪرد یه ڪار بهتر گذاشت جلوم
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش ((پیشنهاد عالی))
💠✍🏻توےراه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
– سلام داداش، ظهر چه ڪاره اے؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت.علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازے اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه اے بود ڪه لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی ڪه بهم داد. تدریس خصوصی درس هاے دبیرستان، عالی بود.از همون لحظه اے ڪه این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوے چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می ڪشه، ولی جا ڪه بیوفتی پولش خوبه.
💠✍🏻منم از خدا خواسته قبول ڪردم. با هم رفتیم پیش آشناے علی و قرارداد نوشتیم.شیمی … هر چند بعدها #ریاضی هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس #شیمی رو داشتم،
اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید ڪهنه ڪار و با سابقه توے تدریس خصوصی، ڪار سختی بود، اما تازه اونجا بود ڪه به حڪمت خدا پی بردم.گاهی یڪ اتفاق می تونه هزاران حڪمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یڪی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی ڪه خدا چند سال پیش بهت ڪرده نشی. اتفاقی ڪه توے زندگیت افتاده بود و خدا اون رو براے چند سال بعدت آماده ڪرده.
💠✍🏻درست مثل چنین زمانی، زمانی ڪه داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می ڪردم. چهره معلم شیمی از جلوےچشمم نمی رفت.توے راه برگشت، رفتم از خیابون سعدے. ڪتاب هاے درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین ڪنم.شب بود ڪه برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود.مامان با دیدن ڪتاب ها دنبالم اومد توے اتاقـ مهران، چرا ڪتاب دبیرستان خریدے؟
ماجراے اون روز ڪه براش تعریف ڪردم. چهره اش رفت توے هم، چیزے نگفت اما تمام حرف هایی ڪه توے دلش می گذشت رو می شد توے پیشونیش خوند.
💠✍🏻مامان گلم، فداےتو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه ڪنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وڪیل رو هم ڪه دایی داده. تا ابد ڪه نمیشه دست مون جلوے بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال ڪار بودم، ولی خدا لطف ڪرد یه ڪار بهتر گذاشت جلوم
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش ((پیشنهاد عالی))
💠✍🏻توےراه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
– سلام داداش، ظهر چه ڪاره اے؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت.علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازے اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه اے بود ڪه لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی ڪه بهم داد. تدریس خصوصی درس هاے دبیرستان، عالی بود.از همون لحظه اے ڪه این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوے چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می ڪشه، ولی جا ڪه بیوفتی پولش خوبه.
💠✍🏻منم از خدا خواسته قبول ڪردم. با هم رفتیم پیش آشناے علی و قرارداد نوشتیم.شیمی … هر چند بعدها #ریاضی هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس #شیمی رو داشتم،
اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید ڪهنه ڪار و با سابقه توے تدریس خصوصی، ڪار سختی بود، اما تازه اونجا بود ڪه به حڪمت خدا پی بردم.گاهی یڪ اتفاق می تونه هزاران حڪمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یڪی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی ڪه خدا چند سال پیش بهت ڪرده نشی. اتفاقی ڪه توے زندگیت افتاده بود و خدا اون رو براے چند سال بعدت آماده ڪرده.
💠✍🏻درست مثل چنین زمانی، زمانی ڪه داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می ڪردم. چهره معلم شیمی از جلوےچشمم نمی رفت.توے راه برگشت، رفتم از خیابون سعدے. ڪتاب هاے درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین ڪنم.شب بود ڪه برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود.مامان با دیدن ڪتاب ها دنبالم اومد توے اتاقـ مهران، چرا ڪتاب دبیرستان خریدے؟
ماجراے اون روز ڪه براش تعریف ڪردم. چهره اش رفت توے هم، چیزے نگفت اما تمام حرف هایی ڪه توے دلش می گذشت رو می شد توے پیشونیش خوند.
💠✍🏻مامان گلم، فداےتو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه ڪنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وڪیل رو هم ڪه دایی داده. تا ابد ڪه نمیشه دست مون جلوے بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال ڪار بودم، ولی خدا لطف ڪرد یه ڪار بهتر گذاشت جلوم
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃