💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_نود ((تنهایم نگذار)
💠✍🏻برگشتم توےاتاق، لباسم رو عوض ڪردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب بود، خیلی روحم درد می ڪرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو ڪشیدم روے سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه ڪنم. اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
💠✍🏻یڪ وجب از اون زندگی مال من نبود، نه حتی اتاقی ڪه توش می خوابیدم. حس اسیرے رو داشتم، ڪه با شڪنجه گرش، توےیه اتاق زندگی می ڪنه و جز خفه شدن و ساڪت بودن، حق دیگه اےنداره.
💠✍🏻خدایا ! تو هم شاهدے، هم قاضی عادلی هستی، تنهام نذار.صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توے آشپزخونه بود، صدام ڪه ڪرد تازه متوجهش شدم.
ـ مهران
به زور لبخند زدم.
سلام، صبح بخیر
💠✍🏻بدون اینڪه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه ڪرد. از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهاے خوبی باشم.
گفتم چیز ےشده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده.
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه، می دونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روے درس هات تمرڪز ڪنی.
💠✍🏻برگشت توے آشپزخونه، منم دنبالش.
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سرڪار؟
و سڪوت عمیقی فضا رو پر ڪرد. مادرم همیشه توے چند حالت، سڪوت اختیار می ڪرد.
یڪیش زمانی بود ڪه به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق سڪوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می ڪردم.
💠✍🏻 اشڪالی نداره، یه ماه و نیم دیگه #امتحانات پایان ترمه، خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر ڪار. ڪار ڪردن و درس خوندن، همزمان ڪار راحتی نیست.
شاید اون ڪلمات براے آرام ڪردن مادرم بود، اما هیچ ڪدوم دروغ نبود.قصد داشتم نرم سر ڪار، اما فقط ایام امتحانات رو.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_نود ((تنهایم نگذار)
💠✍🏻برگشتم توےاتاق، لباسم رو عوض ڪردم و شام نخورده خوابیدم. حالم خیلی خراب بود، خیلی روحم درد می ڪرد.
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو ڪشیدم روے سرم. بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه ڪنم. اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
💠✍🏻یڪ وجب از اون زندگی مال من نبود، نه حتی اتاقی ڪه توش می خوابیدم. حس اسیرے رو داشتم، ڪه با شڪنجه گرش، توےیه اتاق زندگی می ڪنه و جز خفه شدن و ساڪت بودن، حق دیگه اےنداره.
💠✍🏻خدایا ! تو هم شاهدے، هم قاضی عادلی هستی، تنهام نذار.صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توے آشپزخونه بود، صدام ڪه ڪرد تازه متوجهش شدم.
ـ مهران
به زور لبخند زدم.
سلام، صبح بخیر
💠✍🏻بدون اینڪه جواب سلامم رو بده، ایستاد و چند لحظه بهم نگاه ڪرد. از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهاے خوبی باشم.
گفتم چیز ےشده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود. معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده.
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه، می دونم نمراتت عالیه، اما بهتره فقط روے درس هات تمرڪز ڪنی.
💠✍🏻برگشت توے آشپزخونه، منم دنبالش.
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سرڪار؟
و سڪوت عمیقی فضا رو پر ڪرد. مادرم همیشه توے چند حالت، سڪوت اختیار می ڪرد.
یڪیش زمانی بود ڪه به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق سڪوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می ڪردم.
💠✍🏻 اشڪالی نداره، یه ماه و نیم دیگه #امتحانات پایان ترمه، خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر ڪار. ڪار ڪردن و درس خوندن، همزمان ڪار راحتی نیست.
شاید اون ڪلمات براے آرام ڪردن مادرم بود، اما هیچ ڪدوم دروغ نبود.قصد داشتم نرم سر ڪار، اما فقط ایام امتحانات رو.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃