💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وپنجم
👈((محمد مهدے))
◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے #عیادت اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود.
◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم #جنوب، #مناطق_جنگی، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه…
ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی #شهدا، اونم دفعه اول بدون ڪاروان.
◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل #رقیب_عشقی، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن.
.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وپنجم
👈((محمد مهدے))
◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے #عیادت اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود.
◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم #جنوب، #مناطق_جنگی، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه…
ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی #شهدا، اونم دفعه اول بدون ڪاروان.
◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل #رقیب_عشقی، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن.
.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_وپنجم
👈((محمد مهدے))
◆✍شب بود ڪه تلفن زنگ زد. محمد مهدے، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله اے ڪه تا قبل از بیمارےمادربزرگ، به ڪل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.توےمدتی ڪه از بی بی پرستارےمی ڪردم، دو بار براے #عیادت اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، ڪه پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادے، پاش رو در می آورد و تڪیه می داد به دیوار. صداے غرولندهاے یواشڪی پدرم بلند می شد.زنگ زد تا اجازه من رو براے یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدے به خونه ما بود.
◆✍پدرم، سعی می ڪرد خیلی مودبانه پاے تلفن باهاش صحبت ڪنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی ڪرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی ڪوبید سر جاش.– مرتیڪه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم #جنوب، #مناطق_جنگی، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.یڪی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
◆✍صد دفعه بهت گفتم با این مردڪ صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده ڪه…
ڪه با چشم غره هاے مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها ڪشیده بشه و فڪرش هم درست بود.علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی #شهدا، اونم دفعه اول بدون ڪاروان.
◆✍اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدے بدش میاد. تحمل #رقیب_عشقی، ڪار ساده اے نیست. این رو توے مراسم ختم بی بی از بین حرف هاے بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدے صحبت می ڪردن.
.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃